شیخ ، دوگانه ای ( نماز ) بگزارد و
یاران را یگانه شد . پس در اقوال است که : مریدی برخاستی و با وی گفتی : یا
شیخنا ! حسب الحالی با یاران باز گو ! باشد که یاران را ، نصب العینی باشد و
معاندان را ، اتمام حجتی گردد ! شیخ ما گفتی : به یاد داردی که در ایام طفولیت در
معیت ابوی خویش ، به محفل شیخی در آمدی و پدر ، زعیم خانقاه را بگفتی : یا شیخ !
این فرزند را تادیب کن و به جمیع علوم آراسته گردان ، باشد که راهبر ِ جمیع ِ شیوخ
ِعالم گردد . " ان شاء الله "
آن شیخ نابکار ، آن طفل بگرفتی و به
مزدوری خانقاه گماردی و چیزی از اسرار غیب با وی نگفتی لیک شیخ ما را ، هیچ سخن
ناصواب گفته نیامدی . و دل از بهر خدای ، قوی بداشتی و صبر پیشه نمودی که "
الصبرُ مفتاح الفرج " . ایام بگذشتی تا شیخ به روزگار شباب ، اندر شدی . روزی
آن شیخ نابکار ، شیخ را گفتی : رو و شاخ و برگ ازهار و اشجار خانقاه ، هرس کن و خار
و خس از آنان باز گیر . شیخ چون به بستان در آمدی ، صدایی از غیب با شیخ گفتی :
چشم
ِ دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی
است آن بینی
گر
به اقلیم ِ عشق
روی آری همه آفاق
، گلستان بینی
آنچه
بینی دلت همان خواهد وآنچه خواهد دلت همان
بینی
دل
ِهر ذره را که
بشکافی
آفتابیش
، در میان بینی
هرچه
داری اگر به عشق دهی کافرم ،گر جُوی
زیان بینی
از
مضیق جهات ،
درگُذری
وسعت
ِ مُلک لامکان بینی
آنچه
نشنیده گوش ، آن شنوی وآنچه نادیده چشم ، آن بینی
که
یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده
لا اله الا
هو
با نیوشیدن ( شنیدن ) این شعر عرفانی
, شیخ پر از حالات طوفانی گشتی و جامه بدریدی و سر ببریدی و نعره ها همی
بزدی و بیهوش بیفتادی . چون به هوش بیامدی ،شیخنا را جذبه ی آن گفتار ، پای از سر
و سر از پای ندانستی و شکوفه ی تمام ازهار ببریدی و شاخه ی نو رسته ی تمام اشجار ،
منقطع بکردی . و آن بستان و گلستان را به طرفة
العینی ، به خارستان مبدل ساختی .
آن شیخ نابکار را ، سر ( راز ) افعال
شیخ ما، ندانستی که خردمندان گفتندی :
"
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش " و آن نادان ، چون
این فعل شیخ بدیدی،
شیخ ما را ، تشر زدی و گفتی : ای نادانِ خِرفت ...( معاذ الله(
شيخ ما را ، چون این سخن شنفته آمدی
، به خشم ، سكوت چندين ساله بشكستندي و فريادي عظيم برآوردندي كه : مرتيكه ي غورونساق
،چه ميگویي!؟!؟!؟! آن شیخ نابکار ، از هیبت آن کلام آسمانی شیخ ، از حال
برفتی .
آن شیخ سفیه را ، چون حال به جای
،باز آمدی ، دست از توطئه بر علیه شیخ ما ، بر نداشتی تا به هزار ترفند ، مخ
مریدان جاهل بزدی و با جمعی از مریدان ِ نادان ِفریب خورده ، شیخ را دست و پای
ببستی و شبانه به دار المجانین ، بردندی .
شیخ چون به محفل دیوانگان ، درآمدی .
اندر زاویه ای به فرادا بنشستی و لسان از بهر خدای ، در ذکر بداشتی .لیک آن مجانین
، با رویت جمال کنعانی شیخ ، پای کوبان و دست افشان ، شیخ را در میانه بداشتندی .
و هر یک ، عضوی از شیخ را گرفته و پیوسته شیخ را همی گفتندی : تو کی بیدی ؟... شیخ
با حلم فرمودی : انا شیخ شیخان ! ، باز آن دیوانگان مرة الاخری بگفتندی : تو کی
بیدی ؟ ... و باز همان حال برفتی که راوی، با یاران موافق باز گفتی .
من جمله ، شیخ را از دست آن مجانین ،
آزارها بیامدی که این خامه ی شکسته زبان را بیش از این طاقت نبودی که شرح بیان کند
. از میان آن مجانین ، یکی مجنون ببودی که بیش از دگران ، شیخ را ، از افعال وی ،
تعب رسیدی و پیوسته بر آزار شیخ مداومت همی بداشتی تا شیخ را طاقت طاق بگشتی و آن
مجنون بگرفتی و استخوانها تمام بشکستی و به فرجام ، آن مجنون را از نشیمنگاه
به دار آویختی تا عبرتی گردد، کافران طریق حضرتش را .
آن مجانین ، چون احوال بدین نسق
بدیدندی ، جمله از ترس جان ، اندر زاویه ای مجتمع بگشتندی و شیخ را به انگشت اشاره
نشان همی بدادی و گفتندی : تو پادشاه بیدی ... آری ! تو پادشاه بیدی ... و
تا این یوم که این حکایت نبشته آمدی ، آن مجانین، شیخ را ، پادشاه
گفتندی " سبحان الله "
راوی گفتی : این حکایت از بهر آن
بیاوردی که یاران بدانستندی که آن دیوانگان را نیز ، سر کلام آسمانی شیخ فهمیده
آمدی و ایشان را کلام و گفتار بی بدیل شیخ ، رهنمون طریق هدایت بیامدی . امید که
خدای ، توفیق درک کرامات شیخ را نصیب هوشیاران ، بگرداناد " آمین "
" والسلام و علی من اتبع الهدی "
نوشته شد به قلم : شیخ شیخان