شب بود و دنیا پر از سیاهی ،قلبم ضربه ی خنجری را لمس کرد که دردش تمام وجودم را گرفت، بی تاب پی مجرم دویدم ولی چیزی نیافتم و از شدت درد زمین گیر شدم، به دل گفتم اگر عشقم کنارم بود درد را احساس نمیکردم، با درد به روشنایی صبح رسیدم ودر کمال ناباوری روی زمین حلقه ایی را دیدم که روزی به یادگار به عشقم هدیه داده بودم،و از شدت کینه فریاد زدم ، غریبه ها به دادم برسید که آشناها به سراغم آمدند (سام)