مثل همه ی آدمهای روی زمین زندگی روزانه ام را می گذرانم ولی نه دقیقن مثل همه ی آدمها. تمام روز را به تو فکر می کنم و تمام شب را به یاد تو می خوابم زندگی جالبی شده است برایم روزها و شب ها طور دیگری شده اند. حالا دیگر تنهایی ام کمتر شده است احساس می کنم تو در کنارم هستی و هر کاری که می کنم تو آنجایی. دوست دارم همه ی این زندگی با تو باشد که بدون تو می دانم جز تاریکی و سیاهی چیز دیگری نیست.
گل که می چینم به یاد تو هستم و با خود می گویم کاش تو هم بودی و تو هم گلهایی را که دوست داشتی می چیدی.حتا غذا خوردن وخوابیدن و بیدار شدنم را با تو دوست دارم و حالا با یاد تو لذت می برم. تو شاید باورت نشود نمی دانم شاید تو هم اینگونه هستی.
تمام زندگی ام را سختی کشیده ام به کسی کاری نداشته ام و کسی را آزار نرسانده ام حالا می خواهم از زحمتی که کشیده ام لذت ببرم شاد باشم و بخندم. ترا دیده ام و ترا شناخته ام شاید تو خود در گوشه های قلبم بوده ای که اینگونه انگار ترا همیشگی داشته ام و به یاد تو بوده ام. حالا دیگر تو را یافته ام و به انتظار نشسته ام که بیایی و دستانم رادر دستان گرم خویش بگیری و برایم زندگانی را زمزمه کنی.
صدای پرندگان در باغ پیچیده است و صدای اره موتوری که گوش آدم را کر می کند و بیرحمانه درختان را سر می زند نیز به گوش می رسد. این صداها در گوشم می پیچند و من در میان باغ بر روی کنده ی درختی نشسته ام به سبزی هایی که کاشته ام می نگرم که هر روز سبز تر می شوند و به گلهای وحشی قشنگی که در هر گوشه ی باغ روییده می نگرم. به گلهای سپید درختان آلوچه می نگرم که سپید سپید تمام شاخه هایش را در بر گرفته اند و بهار را در من زنده می کنند. صدای مرغها . خروسها و غازها نیز برای خودش زیباست. اما میان این همه زیبایی و هیاهو من در ذهنم فقط به تو فکر می کنم و هیچکدام اینها نمی تواند یاد تورا از ذهنم دور کند.
این هم قسمتی از زندگی ست و زیبایی خاص خودش را دارد و من چه لذت می برم با یاد تو.........