دوازده سال است که با دوستان هم‌کلاسی دوران دانشگاه در خانه‌ی ما جمع می‌شویم و شاه‌نامه می‌خوانیم. گاهی به یک بیت یا یک کلمه یا حتی یک آوا پیله می‌کنیم و تا به نتیجه‌ای مطلوب یا دست‌کم استنباطی محتمل، در حد معلومات خود،‌ نرسیم به بیت بعدی نمی‌رویم. پیش از جلسه، هر کسی خبری فرهنگی دارد می‌دهد و درباره‌ی خیلی چیزها بحث می‌کنیم. و بعد می‌رویم به سراغ خواندن شاه‌نامه، ولی گاه آنقدر بر سر یک کلمه یا یک بیت بحث می‌کنیم که پیش‌رفتمان کُند می‌شود و در طول یک جلسه فقط ده بیت می‌خوانیم. برای همین است که بعد از گذشت حدود دوازده سال هنوز تازه رسیده‌ایم به بخش «اشکانیان»، یعنی فقط دوسوم شاه‌نامه را با هم خوانده‌ایم.
اما در این سال‌ها تجربه‌ی جمعی کم‌نظیری یافته‌ایم: خواندن شاه‌نامه، بی آن که مرشد یا معلم یا پیری داشته باشیم. هیچ کسی در جمع ما معلم و استاد دیگران نیست و هیچ کسی هم نیست که از او چیزی نیاموزیم. همه هم معلمیم و هم شاگرد، هم پیریم و هم ره‌رو. می‌آموزیم و می‌آموزانیم. آنچه در نظرمان سنجیده می‌نماید بی‌پروا می‌گوییم و ‌آنچه در نظرمان تردیدآمیز، پرسشگرانه به زبان می‌آوریم.
نه از بیان نظر خود طفره می‌رویم و نه از طولانی‌شدن بحث درباره‌ی نکته‌ای می‌پرهیزیم. هیچ کسی از گفتن حدس‌های خود خجالت نمی‌کشد و هیچ موضوعی بی‌اهمیت نمی‌نماید. آموخته‌ایم که هیچ کسی بی‌اشتباه نیست و اشتباهات لزوماً ناآموختنی نیست. از اشتباهات خود آموخته‌ایم که هرگز به حدس اول خود اعتماد نکنیم، ولی حدس آخرمان را نیز چندان معتبر ندانیم. بحث‌هامان مجموعه‌ای است، گاه پراکنده و گاه پیوسته، از آنچه بدان اندیشیده‌ایم و یادداشت‌هامان چکیده‌ای است از آنچه بیان کرده‌ایم.
در این سال‌ها، که پا به پای هم پیر می‌شویم، با گرفتن دکتریِ یکی از این جمع، کف‌زنان به وجد آمده‌ایم و با مرگ همسر یکی دیگر، در آغوش هم، زار زار گریسته‌ایم. کسانی که به جمع ما آمدند و رفتند کم نبودند، ولی آنان که ماندند همان‌هایی بودند که آغاز کرده بودند. آمدن شاه‌نامه‌پژوهان برجسته در جمع ما بهره‌ی ما از این جمع را پربارتر کرد و ما را به ادامه‌ی کار ترغیب کرد. بارها جلسات را به‌سبب تنگی وقت و امکان تعطیل کرده‌ام، اما باز با گشایش کار، جلسات را از سر گرفته‌ایم. جلسات تدریس و جلسات کاری و قرار با مؤلفان و همکاران را در حد امکان به‌خاطر شاه‌نامه‌خوانی لغو می‌کنم و یکشنبه را دوست‌داشتنی‌ترین روز هفته می‌دانم.
پس از دوران نوجوانی و بی‌خبری، در همه‌ی عمرم، کم‌تر روزی بوده که نکته‌ای تازه فرانگیرم و یادداشت نکنم و غالباً آن روز، بیش از هر روز هفته، یکشنبه‌های شاه‌نامه‌خوانی بوده است. یکشنبه‌ها، پس از جلسه و بدرود با دوستان، سَبُک و بانشاط، شب را صبح می‌کنم و حرف‌های شنیدنی دوستان را گاه مدت‌ها با خود تکرار می‌کنم و خود را برای خواندن کتاب‌هایی که دوستان خوانده‌اند و درباره‌اش گفته‌اند آماده می‌کنم. کم‌تر چیزی را در زندگی‌ام به اندازه‌ی شاه‌نامه‌خوانی‌مان دوست دارم و هر هفته روزشماری می‌کنم تا یکشنبه‌مان بازرسد.
آن دو چیزی که سال‌هاست ما را گردِ هم می‌آورَد شاه‌نامه است و صمیمیت. بی‌شک هیچ‌یک از این دو بدون دیگری ممکن نبود جمعی دوازده‌ساله را بنیاد نهد و نگاه دارد. شاه‌نامه بی‌صمیمیت به جدالی علمی و دانشگاهی و شاید فخرفروشانه بدل می‌شد و صمیمیت بی شاه‌نامه به مهمانی حرف‌های پراکنده و چه بسا بی‌ربط.
در این سال‌ها، آنچه از شاه‌نامه آموخته‌ایم بسیار است: از میهن‌دوستی و خردورزی و شرافت گرفته تا تاریخ و اسطوره و حماسه. اما آنچه از شاه‌نامه‌خوانی آموخته‌ایم احترام به دیگری و دیدگاه اوست، حتی اگر کاملاً خلاف نظر ما باشد یا حتی در نظرمان ناپخته باشد و بی‌استناد. حالا، پس از گذشت این دوازده سال می‌توانم «هم‌اندیشی» را معنا کنم و برایش مصداقی بیاورم.