خبرآنلاین: بازیگر پیشکسوت سینمای ایران می‌گوید پیش از انقلاب کمتر کسی برای دیدن فیلم یک کارگردان به سینما می‌آمد و بازیگران معیار جذب مخاطب بودند.
با 83 سال سن، چشمانش هنوز برق و جذبه سال‌های جوانی‌اش را حفظ کرده است. عصایی در دست دارد که با آن بیگانه است، اما این عصا چیزی از صلابتش کم نکرده است.
محکم و استوار قدم بر می‌دارد. دلخوش آدم‌هایی است که کنارش نفس می‌کشند و زندگی می‌کنند و او را از یاد نبرده‌اند و بر زمینی راه می‌رود که خاکش را در تمام این سال‌ها ر‌ها نکرده است.
حالا پس از سال‌ها دوری از معشوقش سینما، بار دیگر آن را پیدا کرده است. ناصر ملک‌مطیعی به سینما بازگشت. این مهم‌ترین خبری بود که در عرصه سینما طی روزهای گذشته در رسانه‌ها منتشر شد و بازتاب‌های متفاوتی داشت.
ملک‌مطیعی در تمام این سال‌ها خودش را بازنشسته کرد تا به قول خودش احترامش را حفظ کند، اما می‌گوید احساس تنهایی می‌کند و این تنهایی نیروی محرکه‌ای برای او بود که به پیشنهاد علی عطشانی که از او خواست در فیلم «نقش نگار» نقش کوتاهی بازی کند پاسخ مثبت بدهد.
حالا او پس از 31 سال به خانواده سینما سلامی دوباره داده و منتظر پاسخ است. در یکی از روزهای پاییزی میزبان ملک‌مطیعی بودیم که با بسیاری از فیلم‌های او چون «قیصر»، «بابا شمل»، «سه قاپ»، «طوقی» و بخصوص سریال «سلطان صاحبقران» خاطره داریم.
ملک‌مطیعی از چگونگی ورودش به سینما گفت، از خاطره روزهای جوانی، دوستان دوران جوانی و البته زندگی ورزشی که مرور این خاطرات از زبان خودش قطعا لذت‌بخش خواهد بود.
آقای ملک‌مطیعی وقتی کارتان را در سینما شروع کردید، وارد شدن به این حرفه چه شرایطی داشت؟ناصر ملک‌مطیعی، بازیگر: آن زمان برای ورود به کار سینما چارچوب درستی نبود، نه مدرسه هنرپیشگی بود، نه قوانین خاصی برای این کار وجود داشت. سینما صنعت تازه‌واردی به کشورمان بود و یک عده قصد داشتند فیلم بسازند و معمولا از اقوام نزدیکشان برای حضور در فیلم استفاده می‌کردند.
یک عده هم بودند که هنرپیشه تئا‌تر بودند و برای بازی در برخی فیلم‌های سینمایی می‌آمدند. بعد از مدتی کم‌کم کارگردان‌ها به دنبال چهره‌ها رفتند و چند نفردر این هنر شاخص شدند. در آن زمان سهم بیشتر ساخت یک فیلم بر عهده فیلمبردار بود. تنها کسانی که به مسائل تکنیکی سینما احاطه داشتند فیلمبرداران بودند چرا که به هر حال نور، تصویر و... را می‌شناختند.
یعنی کارگردان‌ها این مسائل را نمی‌دانستند؟یکسری از کارگردان‌ها از تئا‌تر به سینما آمدند مثل هایک کارکاش،استفانیان یا دریابیگی. این اشخاص در تئا‌تر تبحر داشتند، اما در حوزه سینما خیلی وارد نبودند و خیال می‌کردند مدیوم سینما مثل تئا‌تر است.
آن زمان دیالوگ مسئله مهمی بود. در ابتدا بازیگران نمی‌دانستند باید چطور دیالوگ بگویند. نمی‌دانستند مثل مردم عادی حرف بزنند یا کتابی دیالوگ بگویند؟ ما تا مدتی گرفتار این اتفاق بودیم. زمانی که فیلم‌ها با صدا گرفته می‌شد، کتابی حرف می‌زدیم و به اصطلاح حرف‌ها ثقیل بود، اما کم‌کم دیالوگ در سینمای ایران جای خودش را باز کرد و به زبان عادی مردم نزدیک شد.
به هر حال برمی گردم به پرسش اول شما که چطور به سینما وارد شدیم؟ حرفه سینما خیلی در نگاه و نظر مردم جا نیفتاده بود. برخی‌ها گرایش به هنر تئا‌تر داشتند، مردم خیلی علاقه‌مند به کار در سینما نبودند، اما سینما را دوست داشتند، البته وارد شدن به سینما برای خانم‌ها سخت‌تر بود و خیلی با آن‌ها مخالفت می‌شد. خانم‌هایی که وارد این حرفه می‌شدند خیلی شهامت داشتند. مرد‌ها هم تا یک مدتی می‌ترسیدند به خانواده‌هایشان بگویند که بازیگر شدند. یادش بخیر بهروز وثوقی تا مدتی به پدرش نمی‌گفت وارد سینما شده است. تا اینکه یک روز پدرش صدای بهروز را در یک فیلم می‌شنود. تازه آن زمان می‌پرسد که کجا رفته است و چه کار می‌کند.
به مرور آگاهی مردم نسبت به سینما بهتر شد، وقتی آن زمان را با دوران معاصر مقایسه می‌کنم، می‌بینم که اکثر خانواده‌ها اصرار عجیب و غریبی دارند که دختر یا پسرشان وارد سینما شوند. زمان ما ورود به سینما چارچوب درستی نداشت.
ورود من به عالم سینما این‌طور اتفاق افتاد که یک روز یکی از آشنایان ما به نام جمشید بیوک که دستیار فیلمبردار بود در خانه ما را زد و به من گفت که استودیو بدیع من را می‌خواهد. اگر آن روز من در خانه نبودم و بیرون می‌رفتم ممکن بود وارد سینما نشوم! (با خنده).
قبل از آن در سال 1327 زمانی که شاگرد مدرسه بودم و انجمن نمایش و ورزش را اداره می‌کردم، در این رشته‌ها در مدرسه شاخص بودم و آن‌قدر که پیگیر ورزش و سینما بودم، پیگیر درس نبودم. در آن سال فیلمی به نام «واریته بهار» ساخته می‌شد که من در آن بازی کردم. حضور کوتاهی در این فیلم داشتم و بسیاری از بازیگران قدیمی مثل تقی ظهوری و عزت‌الله انتظامی هم در این فیلم بازی می‌کردند.
خانم ژاله علو هم در این فیلم بازی می‌کردند؟خیر. خانم علو هنرستان هنرپیشگی می‌رفتند. خانم علو سال سوم بود و من سال اول. او یکی از مشوقین من در حرفه سینما بود. خدا حفظشان کند. همیشه به من می‌گفت: «تو شبیه تایرون پاور هستی» و من را برای ادامه راهم در سینما تشویق می‌کرد.
قبل از فیلم «واریته بهار» تولیدات سینما ما چقدر بود؟قبل از این فیلم، فیلم‌های «طوفان زندگی» و «زندانی امیر» ساخته شد و علی دریابیگی فیلم «شکار خانگی» را ساخت که من در آن فیلم حضور بسیار کوتاهی داشتم.
امیر ملک‌مطیعی، پسر ناصر ملک‌مطیعی: اگر اشتباه نکنم دوازدهمین فیلم تاریخ سینمای ایران، اولین فیلم پدر بوده است.
ملک‌مطیعی: خاطرم هست آقای دریا بیگی می‌خواستند فیلمی به نام «آهنگر» را بسازند. قرار شد من در آن فیلم بازی کنم. ا‌و با من قرار گذاشت که قبل از فیلمبرداری با هم تمرین کنیم. به نظر من سینما مثل تئا‌تر نیست و تمرین آنچنانی نیاز ندارد. آدم می‌تواند مثل زندگی روزمره مقابل دوربین زندگی کند. سه یا چهار روز با هم تمرین کردیم. او به من می‌گفت بگو: «ستاره جان، سلام» و من هم تکرار می‌کردم. هر بار از دیالوگ گفتن من ایراد می‌گرفت. کم‌کم پیش خودم فکر کردم شاید استعداد این کار را ندارم! (با خنده).
آن زمان همه فیلم‌های خارجی را می‌دیدم. تقریبا هر شب برای دیدن فیلم به خیابان لاله‌زار می‌رفتیم. بعد از اینکه در فیلم «ولگرد» بازی کردم، در یک هفته در تهران معروف شدم. بلافاصله بعد از آن به پارس‌فیلم رفتم و فیلم‌های «غفلت»، «افسونگر» و «چهارراه حوادث» را بازی کردم.
دیگر وقفه‌ای بین حضور من در سینما نیفتاد، اما در برهه‌ای فیلم‌های هندی اکران شد و بعد از آن بازیگرانی مثل فردین به سینما آمدند که با آمدن آن‌ها فضای فیلم‌ها شاد شد و من که بازیگر جدی‌تر و اخمو تری بودم یک ذره کنار کشیدم. اما برای اینکه از قافله عقب نیفتم یکی دو تا فیلم ساختم به نام «سوداگران مرگ» و «عروس دهکده». بعد از دو یا سه سال بهروز وثوقی به سینما آمد و سبک دیگری از بازیگری را با خود به سینما آورد.
در دوره‌ای فیلم‌هایی طرفدار داشت که محوریت آن‌ها به تصویر کشیدن آدم‌هایی بود که زندگی معمولی داشتند و رفقای بدآن‌ها را از راه به در می‌کردند. جالب بود که عده‌ای وقتی من را می‌دیدند می‌گفتند بعد از اینکه این فیلم‌ها را دیدند، کارهای بدی که انجام می‌دادند مثل قمار کردن را کنار گذاشتند. بعد هم مردم با محبت و لطف خودشان ما را در سینما نگه داشتند. در این مدت سینما برای من افت‌و‌خیز زیادی داشت.
به هر حال سبک‌های مختلفی در سینمای ایران وجود داشت و مردم از دیدن برخی فیلم‌ها خاطرات خوبی برایشان یادآوری می‌شود، گو اینکه نقایصی هم داشتند. به هر حال پول و سرمایه در آن فیلم‌ها نبود، تکنیک هم نبود، اما برخی از این فیلم‌ها آموزنده بودند و درس جوانمردی و صداقت می‌دادند.
آقای ملک‌مطیعی در بیوگرافی شما آمده که سینما مشرق در خیابان ری متعلق به پدرتان بوده. درست است؟
من دو یا سه سالم بود. پدرم عمارتی در خیابان سیروس اجاره می‌کند و آپاراتی می‌خرد. او این کار را با آقای معتضدی انجام می‌دهد، اما بعد از مدتی ضرر می‌کند و سینما را می‌فروشد و با پول آن یک موتورسیکلت می‌خرد. ما ایرانی‌ها وقتی از همه جا نا‌امید می‌شویم، کارمند دولت می‌شویم. پدر من هم کارمند وزارت پست و تلگراف شد.
خانه پدری شما کجا بود؟من در کوچه دانشسرا در دروازه شمیران به دنیا آمدم و در دانشسرای عالی درس خواندم. یک نکته در مورد تربیت بدنی می‌خواستم بگویم و آن این است که سال 1328 یک روز من سر کلاس تربیت بدنی بودم که آقای ایثاری (فیلمبردار) سر کلاس ما آمد. او می‌خواست از کلاس ما فیلمبرداری کند و فیلمش را در ارتباط با معرفی ایران بسازد. او خیلی تصادفی من را به عنوان یکی از شاگردان آن کلاس پای تخته برد و این انتخاب تصادفی برایم جالب بود.
شما شغل دولتی هم داشتید؟
من9 سال رئیس تربیت بدنی ناحیه 9 بودم. فوتبال بازی می‌کردم و داور کشتی بودم. در 1330 چون معلم ورزش بودم، در اولین کلاس داوری کشتی حضور پیدا کردم. در 15 سالگی به قله دماوند رفتم. آن زمان هنوز کسی به این صورت به قله دماوند نرفته بود. آن‌قدر که رفقای ورزشی داشتم، رفقای سینمایی نداشتم. در سینما فقط با سه یا چهار نفر صمیمی بودم. البته هنوز هم دوستی من با رفقای ورزشکارم ادامه دارد.
دوستان ورزشی شما چه کسانی بودند؟در فوتبال با نادر افشار، کوزه‌کنانی، بیاتی‌ها، دکتر برومند، شکیبی، فاخری در ارتباط بودم. البته هنوز هم با شکیبی و فاخری در ارتباطم. در باشگاه شاهین و تیم هما بازی می‌کردم. باشگاه شاهین دو تیم داشت؛ یکی سن‌بالاتر‌ها بود که دکتر برومند در آن بود و تیم دیگری هم بود که کم‌سن‌تر‌ها در آن بازی می‌کردند که اسمش هما بود و ما در این تیم بازی می‌کردیم.
آن زمان مسابقات آموزشگاه‌ها در مدارس خیلی مهم بود و ما همیشه شرکت می کردیم. من فوروارد بودم. یکی از خاطرات شیرینم درباره عبد‌الله سعیدایی معروف به عبد‌الله شوتی است. او در زمین نمره سه در خیابان شهباز زندگی می‌کرد. وقت‌هایی که یار کم داشتن از تیم شرق هم کمک می گرفتند و ما هم می رفتیم.
امکاناتی که ان زمان در اختیار فوتبالیست‌ها بود، با الان قابل مقایسه نیست. یک مغازه بود به نام «خوشبخت» که کفش فوتبال درست می‌کرد. مغازه‌اش اول چهارراه امیریه بود و بعد نزدیک امجدیه آمد. عبد‌الله شوتی فوروارد بازی می‌کرد و من هم دو یا سه بار بغل چپ یا راستش بازی می‌کردم. به نظر من امثال این آدم‌ها قهرمانان واقعی بودند.
خاطرم هست در امجدیه تیم لهستان با ایران بازی می‌کرد. عبد‌الله شوتی در آن بازی گلی زد که دنده گلر شکست یا از پشت پنالتی می‌زد که گلر نمی‌توانست آن را بگیرد. آن زمان روس‌ها خواهان خرید او بودند. خاطره دیگری هم از محمود بیاتی دارم. من و محمود وقتی شش یا هفت ساله بودیم، در ورزشگاه امجدیه توپ‌هایی را که اوت می‌شد می‌انداختیم تو زمین. بعد‌ها محمود یکی از بهترین هافبک‌های تیم ملی شد و من وارد سینما شدم.
چه سالی سربازی رفتید؟سال 1332 رفتم سربازی. کمی دیر رفتم چون مشغول کار فیلم بودم. آن زمان برای رفتن به سربازی قرعه کشی می‌شد. عده‌ای را که می‌خواستند برای نظام وظیفه انتخاب می‌کردند و مابقی را معاف می‌کردند. من هم به دانشکده افسری رفتم که در قرعه‌کشی شرکت کنم. آن روز تا ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر قرعه به من نیفتاد، اما دلم می‌خواست سربازی بروم و به دانشکده افسری راه پیدا کنم و لباس سربازی بپوشم. بالاخره قرعه به من افتاد. دوران سربازی دوران بسیار خوبی بود و خاطرات خوبی از آن زمان دارم.
اولین فیلم شما در مقام کارگردان چه بود؟اولین فیلمی که ساختم «سوداگران مرگ» بود که مضمون آن در ارتباط با مبارزه با مواد مخدر بود و به هیچ وجه ساز و آواز نداشت.
همان سال که شما «سوداگران مرگ» را ساختید، آقای فردین هم فیلم «طلای سفید» را ساخت. دلیل خاصی داشت که هر دوی شما با سوژه قاچاق فیلم ساختید؟
خیلی در جریان ساخت همزمان این دو فیلم نبودم. معمولا این شباهت در مضمون بسیاری از فیلم‌های آن زمان وجود داشت. مثلا گاهی پیش می‌آمد که من یا بهروز وثوقی فیلمی بازی می‌کردیم که موضوع آن‌ها شباهت زیادی به هم داشت، منتها آن زمان فرصت دیدن فیلم‌های هم را نداشتیم.
به غیر از مدرسه جای دیگری هم تئا‌تر بازی کردید؟اولین تئا‌تر را در دانشسرای عالی بازی کردم. آن زمان دکتر والا که در انگستان تئا‌تر خوانده بود، نمایشنامه‌ای از ژان پل سار‌تر به نام «دست‌های آلوده» که جلال آل احمد آن را ترجمه کرده بود، اجرا کرد که من به همراه خانم خوروش، ملک‌نصر و... در آن بازی کردیم. این نمایش سال 1336 اجرا شد.
بعد ازآن دکتر والا متن دیگری به نام «جاده زرین سمرقند» را کارگردانی کرد که برشی از دوران هارون الرشید بود. قرار بود نقش هارون الرشید را محمد‌علی جعفری بازی کند. او گرفتار تئا‌تر دیگری بود و آن نقش را به من پیشنهاد دادند. آن نمایش را کنار بازیگرانی مثل آقای وحدت، سارنگ، خانم ایرن، خانم تهمینه، آقای تابش و مانی مصفا بازی کردم. بعد از 16 روز سالن نمایش آتش گرفت.
یک شب دکتر والا به من گفت: «حالا که اینجا آتش گرفته و شما با ما قرار داد یکساله دارید، یک نمایش دیگر بازی کن». من هم پذیرفتم و نمایش «پرفسور سوسول» یک سال و نیم و روزی دو سئانس اجرا رفت.
آن زمان کمی از سینما دور افتاده بودم. بعد هم نمایش دیگری بازی کردم و در مجموع سه یا چهار نمایش بازی کردم. بعد از آن در سال 1337 در فیلم «عروس فراری» را بازی کردم که در قاسم‌آباد رامسر آن را فیلمبرداری کردیم. بلافاصله فیلم «طلسم شکسته» را بازی کردم. این فیلم به فستیوال فیلم برلین راه پیدا کرد و در حاشیه جشنواره نمایش داده شد.
آن زمان سینمای ایران را کسی نمی‌شناخت. من از طرف سایر بازیگران فیلم در این فستیوال حاضر شدم و در مراسمی به زبان آلمانی چند کلمه‌ای صحبت کردم. به هر حال سینمای ایران مثل این روز‌ها در جشنواره‌های خارجی شرکت نمی‌کرد. اما در آن دوران خریدار اصلی فیلم‌های ما روس‌ها و پاکستانی‌ها بودند.
آشنایی شما با آقای کیمیایی چطور اتفاق افتاد؟می‌خواستم فیلمی برای استودیو «مولن روژ» بسازم به نام «یوسف و زلیخا». قبل از آن برای نوشتن فیلمنامه تحقیق زیادی کردم و چند کتاب مربوط به داستان «یوسف و زلیخا» را خواندم و چون دست به قلم بودم، سناریو را خودم نوشتم.‌‌ همان روز‌ها جوانی را به من معرفی کردند و گفتند علاقه‌مند به کار سینما است. آن جوان علاقه‌مند، مسعود کیمیایی بود.
فیلمنامه «یوسف و زلیخا» را به او دادم تا بخواند و نظرش را بگوید و آشنایی ما از این فیلم شروع شد. متاسفانه این فیلم ساخته نشد تا اینکه کیمیایی تصمیم گرفت فیلم «قیصر» را بسازد. من با بهروز وثوقی، عباس شباویز و شاپور قریب آشنایی داشتم. آن‌ها از من خواستند در «قیصر نقش شخصیت فرمان را بازی کنم. من هم خیلی دربند نقش کوتاه یا بلند نبودم.
معمولا هنرپیشه‌های زمان ما خیلی با هم همکاری نمی‌کردند، بعضی‌ها نمی‌خواستند با هم بازی کنند، اما برای من اصلا این مسائل مهم نبود. خیلی دوست داشتم نقش منفی بازی کنم. در فیلمی بازی کردم به اسم «لذت گناه» که در آن در اوج جوانی نقش یک پیرمرد را بازی کردم. در «قیصر» هم نقشم کوتاه بود، ولی کار کیمیایی، موزیک فوق‌العاده منفرد‌زاده و حال وهوای فیلم، نقش فرمان را پر رنگ کرد که خوشبختانه در خاطره‌ها ماند.
سناریو «قیصر» را هم خواندید؟نه، سناریو را نخواندم. همه می‌گفتند این نقش به تو می‌آید و بهروز هم اصرار داشت که من بازی کنم، آن زمان آدم‌هایی که در سینما کار می‌کردند دربند پول نبودند، همه چیز عشق، رفاقت و دوستی بود. معمولا پول‌های تهیه فیلم‌ها قرضی بود و کسانی که مشغول ساخت فیلم بودند دوست نداشتند اتفاقی بیفتد که فیلم دچار مشکل شود. این بود که از چیزهایی می‌گذشتند.
اولین کسی که از شما خواست در این فیلم بازی کنید چه کسی بود. جمشید مشایخی، عباس شباویز یا بهروز وثوقی؟اصلا یادم نیست. یک روز با من تماس گرفتند و من به استودیو شباویز رفتم. بهروز وثوقی و جمشید مشایخی هم بودند و صحبت‌های اولیه را انجام دادیم. اولین باری که سر فیلمبرداری رفتم، روزی بود که صحنه بیمارستان فیلمبرداری می‌شد. من طبقه پایین بیمارستان بودم و به من گفتند باید به طبقه بالا بروم. من هم پیشبند را بستم و بازی کردم و با برداشت اول صحنه را گرفتیم. این‌طور نبود که پلان یا سکانسی چند بار تکرار شود، چرا که نگاتیو گران بود.
من در کار و زندگیم‌‌ همان «مهدی مشکی» فیلم هستم. سر قولم می‌ایستم حتی اگر به ضررم باشد، هیچ وقت از صداقت آن‌ورتر نخواهم رفت. مردم من را آن‌قدر با خوبی‌هایشان شرمنده کرده‌اند که دیگر احتیاجی به این ندارم که چیزی را مخفی کنم. واقعا یادم نمی‌‌آید چه کسی برای بازی در این فیلم از من دعوت کرد.
چطور با احمد شاملو آشنا شدید؟با شاملو از قدیم آشنایی داشتیم. شاملو پسر خاله‌ای به نام سیامک‌ پورزند داشت که خبرنگار روزنامه بود. پیش از این پورزند را در محله‌مان دیده بودم، چون بچه محل بودیم. بعد‌ها ارتباط من با آقای شاملو به این صورت اتفاق افتاد که من فیلمی می‌ساختم به نام «فرار از حقیقت» و نقش دکتری که رئیس بیمارستان بود را بازی می‌کردم. یک مثلث عشقی در این فیلم بود بین من، خانم فروزان و جواد قائم‌مقامی. من دیالوگ‌های این فیلم را همراه آقای شاملو نوشتم.
شاملو قبل از این فیلم هم فیلمنامه نوشته بود؟او بعد از اینکه مجله دومش را بستند شروع کرد به نوشتن فیلمنامه، البته اول قبول نمی‌کرد که اسمش را بنویسد. اولین فیلمنامه‌ای که می‌نویسد فیلم «داغ ننگ» بود، اما از سال 1346 اسمش در فیلمنامه‌ها هست. در فیلم «فرار از حقیقت» من نقش یک آدم ثروتمند را بازی می‌کردم که با همکاری یک وکیل ثروتم را می‌بخشیدم. به شاملو پیشنهاد دادم که نقش وکیل را بازی کند و او در این فیلم چند صحنه بازی کرد. البته شاملو طور دیگری فکر می‌کرد و بیشتر با ادیبان و روشنفکران نشست و برخاست داشت و من هم که درگیر کار فیلم بودم. برای همین کمتر فرصت داشتیم همدیگر را ببینیم. خدا رحمتش کند روزهای خوبی را کنار هم گذراندیم.
فیلمنامه «اول هیکل» برای شاملو نبود؟نه برای سیامک یاسمی بود. البته احمد شاملو به پارس فیلم می‌آمدو با دکتر کوشان و سیامک یاسمی جلسه داشتند و با هم گپ می‌زدند. بعید نیست که یاسمی در نگارش فیلمنامه از شاملو کمک گرفته باشد.
در صحبت‌هایتان به رفاقت‌هایی که بین بازیگران در سال‌هایی که شما حضور پر رنگی در سینما داشتید صحبت کردید. آیا ستاره‌های آن زمان با هم رقابت هم داشتند؟آن زمان کار سینما به این معنا نبود که برای بودن در فیلمی سر و دست بشکنند وبه اصطلاح زیر آب هم را بزنند. کار برای همه بود و همه در جای خودشان ایستاده بودند. بهروز و فردین دوستان من بودند. بنابر این با هم رقابتی نداشتیم. ممکن بود بهروز و فردین ملاحظاتی در کارشان به خرج می‌دادند که با هم همبازی نشوند، اما قدیمی بودن و پیشکسوت بودن در سینما اهمیت ویژه‌ای داشت. هیچ وقت اتفاق نیفتاد که بازیگران سر نقش خاصی با هم درگیر شوند.
فقط خاطرم هست قرار بود در فیلمی به کارگردانی عطا‌الله زاهد بازی کنم. یک روز سر صحنه فیلمبرداری صحبتی شد که من کمی ناراحت شدم و گفتم دیگر در این فیلم بازی نمی‌کنم. من رفتم و بجای من محسن مهدوی بازی کرد، اما در کل سر و صدایی راه نمی‌افتاد و همه ملاحظه هم را می‌کردند.
اتفاقا چند روز پیش با چنگیزجلیلوند صحبت می‌کردم. او گفت: «بعضی‌ها از من می‌پرسند که آیا آن زمان هنرپیشه‌ها به استودیو دوبله می‌آمدند و نظرشان را اعمال می کردند؟ من به آن‌ها پاسخ می‌دهم ما هنرپیشه‌ها را به استودیو راه نمی‌دادیم.»
البته برخی بازیگران بودند که به اتاق مونتاژ می‌رفتند و می‌گفتند مثلا این کلوزآپ را از من نگذارید، اما من در تمام آن سال‌ها هیچ‌وقت پایم را در اتاق فنی نگذاشتم. درسی از دکتر کاووسی گرفتم که همیشه یادم می‌ماند. کاووسی در آن زمان تازه از فرانسه آمده بود و یکسری درس‌های تئوری درباره سینما خوانده بود، اما فیلم نساخته بود. او اولین فیلمش را با من ساخت. یک روز سرفیلم «هفده روز به اعدام» که او کارگردانی می‌کرد به او گفتم: «بهترنیست این گلدون را بگذاریم سر آن طاقچه؟» گفت: «آره... ایده خوبی است... اما اگر این کار را بکنیم تو کارگردان این فیلم می‌شوی نه من». از آن زمان به بعد در هیچ کاری دخالت نکردم.
البته یکی از نظریات مهم دکتر کاووسی مطرح کردن واژه فیلمفارسی و نظریه دادن درباره آن بود.
فیلم درست کردن در آن زمان مهارت خاصی می‌خواست. دکتر کاووسی نتوانست خودش را با شرایط و سینمای آن زمان تطبیق بدهد. بنابراین به سراغ کارهای دیگر از جمله تدریس در دانشگاه رفت. این واژه فیلمفارسی هم نظریه او بود. او معتقد بود که کارگردان‌های آن زمان تند‌تند فیلم می‌سازند و محتوای فیلم‌ها آن‌طور که باید نیست. اواخر که حالش خوب نبود به دیدنش رفتم و متاسفم که او را از دست دادیم. ما از این دسته آدم‌ها کم داریم.
شما تا چه حد واژه فیلمفارسی را قبول دارید؟فیلمفارسی را قبول دارم، اما در حد خودش. فیلمفارسی که فحش نیست. فیلم‌هایی که به درجه فاخر بودن نمی‌رسند عنوان فیلمفارسی می‌گیرند. اما به نظر من باید زمان و مکان را هم در نظر گرفت. در آن زمان که ما تازه شیوه حضور در سینما را یاد می‌گرفتیم و بدون هیچ حامی مالی این مسیر را طی می‌کردیم، باید چه کار انجام می‌دادیم؟ ما یک عده آدم‌ بودیم که عاشق سینما بودیم و طبیعی بود که سینما را به معنی درست و دقیق آن نمی‌شناختیم.
می گویند از سال 1347 با حضور کارگردان‌های جوان در سینما، نسلی آمدند که قصد داشتند سینمای روشنفکری را راه بیندازند و در عین حال برخی از آنها خیلی هم موفق نبودند و فیلم‌هایشان در گیشه شکست می‌خورد. کارگردان‌هایی مثل فرخ غفاری، هژیر داریوش از جمله این کارگردان‌ها بودند. بعد از آن‌ها کارگردان‌هایی دیگری مثل مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی و ناصر تقوایی وارد سینما شدند و دست به کارهای دیگری زدند. کیمیایی در اولین تجربه سینمایی‌اش «قیصر» به سراغ شما و بهروز وثوقی می‌آید، ناصر تقوایی به سراغ قشر دیگری از بازیگران می‌رود، داریوش مهرجویی برای ساخت فیلم «گاو» سراغ بازیگران تئا‌تر می‌رود. در ظاهر شاید فیلم‌هایی ساخته می‌شد که خیلی باب طبع روشنفکران نبود، البته آقای کاووسی را مستثنی می‌کنیم چون او خیلی از کارگردان‌ها را قبول نداشت اما می‌بینیم که آشتی بین سینمایی که تازه پا می‌گرفت و به اصطلاح سینمای موج نو با سینمایی که تا پیش از آن وجود داشت پیش آمد. برگردیم به سراغ صحبت‌های ابتدایی شما که گفتید در ابتدای ورودتان به سینما کارگردان به شکل واقعی وجود نداشت و بیشتر فیلمبرداران کار‌ها را انجام می‌دادند، اما با شروع موج نو سینمای ایران شاهد این اتفاق بودیم که چند کارگردان وارد سینما شدند و وضعیت ساخت فیلم‌ها تغییر کرد. نظر شما درباره به این سیر تاریخی چیست؟بیان، توضیح و توجیح آن مشکل است. اوایل که کسی در مورد سینما چیز زیادی نمی‌دانست از کارگردان‌های تئا‌تر کمک گرفته می‌شد که فیلمی ساخته شود، در صورتی که آن‌ها هم به سینما احاطه نداشتند و این مدیوم را نمی‌شناختند. باید یکی همه را رهبری می‌کرد. بعد از مدتی افراد دیگری به سینما وارد شدند مثل دکتر کوشان که معروف بود پشت جعبه سیگار دیالوگ می‌نوشت و معتقد بود سینما باید چارچوب درستی داشته باشد. بعد فردی مثل ساموئل خاچیکیان وارد سینما شد که دیالوگ‌نویسی و سکانس‌بندی را از طریق مکاتبه با استادان خارجی فرا گرفته بود. با این همه او هم هنوز مبتکر کارگردانی سینما نبود.
خسرو پرویزی از جمله افرادی بود که قبل از شروع فیلمبرداری سناریو داشت یا نظام فاطمی یا حتی امیر شیروان هم این کار را انجام می‌دادند و زمانی که هم‌نسلان کیمیایی‌ به سینما آمدند شرایط بهتر شد. نکته‌ای هم در آن زمان مطرح بود که بسیاری از بازیگران قدیمی‌تر می‌گفتند که با جوان‌تر‌ها کار نمی‌کنند، ولی من همیشه با کمال میل حاضر به همکاری با جوان‌ها بودم. حتی امیر نادری قرار بود فیلمی به نام «کوسه» را در جنوب بسازد که من پذیرفتم کمکش کنم، اما این فیلم بنا به مشکلاتی ساخته نشد.
حتی وقتی زکریا هاشمی برای ساخت فیلم «سه قاپ» پیش من آمد تردید نکردم که در فیلمش بازی کنم. با خودم فکر کردم این‌ها گروهی هستند که می‌خواهند فیلم خوب بسازند. زمانی که با آن‌ها کار می‌کردم حسم این بود که چقدر کارشان را خوب انجام می‌دهند.
البته آن زمان بازیگران از کارگردان‌ها مهم‌تر بودند، یعنی برخلاف الان کسی برای دیدن کار کارگردان به سینما نمی‌آمد، اما به مرور برخی از کارگردان‌ها اسم و رسم پیدا کردند. اگر فیلمی مثل «بابا شمل» که علی حاتمی کارگردان آن بود ساخته شد و فیلم خیلی دیده نشد، تقصیر حاتمی نبود، داستان طوری نبود که مردم را جذب کند، ولی مردم و بازیگران حاتمی را قبول داشتند. البته این را هم بگویم همیشه کسانی که شروع‌کننده کاری هستند ضرر و زیان می‌بینند.
اوایل فیلم‌های تلخی در سینمای ایران ساخته می‌شد. بعد از آن جریان ساخت فیلم‌ها کمی شادتر شد و در اواخر دهه 40 باز هم فضای فیلم‌ها کمی تلخ شد، مثل فیلم‌های «قیصر» یا «طوقی» که چنین فضایی داشتند.
البته با توجه به شرایط و عقیده مردم فیلم‌ها ساخته می‌شد. وقتی فیلمی بین مردم به اصطلاح گل می‌کرد چند فیلم بلافاصله شبیه آن ساخته می‌شد. سینمای ایران هم تحت تاثیر اتفاقات و مسائل مختلف اجتماعی در سال‌های مختلف سمت و سوی متفاوتی داشت. اوایل نمایش فیلم‌های عربی در ایران زیاد بود و مردم هم آن‌ها رادوست داشتند.
بعد از آن فیلم‌های هندی طرفدار زیادی پیدا کرد که همراه با ساز و آواز بود. فضا دائم در تغییر و تحول بود. هنوز هم نمی‌دانم که سینما باید به دنبال عقیده مردم بیاید یا مردم باید خودشان را با حرکت سینما همسو کنند، اما فکر می‌کنم تلفیق این دو اتفاق بهتری است. زمانی که من سینما را شروع کردم چهره خشن ترو جدی تری داشتم، بعد‌ها ظهوری و مرتضی عقیلی به سینما آمدند و شرایط را کمی تغییر دادند، من هم کمی از بار جدی بودنم در فیلم‌ها کم کردم.
آقای ملک‌مطیعی در اواخر دهه 1350 سینمای ایران دچار یک رکود در زمینه جذب مخاطب شد و با بحران در فروش روبرو شد. سال 1355 آن‌قدر شرایط بد شد که سینما‌دار‌ها به سراغ نمایش فیلم‌های قدیمی‌تر رفتند و فیلم‌هایی مثل «گنج قارون» و «قیصر» را دوباره اکران کردند. چرا در آن سال‌ها سینما به اینجا رسید؟حقیقتش این است که دلیل این موضوع را به درستی نمی‌دانم.
بازی در فیلم «برزخی‌ها» چطور اتفاق افتاد؟ «برزخی‌ها» سال 1358 ساخته شد و سال 1361 اکران شد. آخرین فیلمی که بازی کردم برای کامران قدکچیان بود. من و چنگیز وثوقی در این فیلم بازی می‌کردیم. بعد از اینکه برای بازی در فیلم «برزخی‌ها» آماده شدم، مدتی بعد برای ایرج قادری گرفتاری ایجاد شدو سه یا چهار ماه فیلم خوابید. بعد مجددا مقابل دوربین رفتم و فیلم را ساختیم. فیلم «آخرین نفس» قبل «برزخی‌ها» بود و یک فیلم هم میان این‌ها بازی کردم به نام «تپه 303» که هیچ وقت اکران نشد.
ظاهرا در این سال‌ها پیشنهاد بازی زیاد داشتید، اما نپذیرفتید.تعداد این پیشنهاد‌ها خیلی زیاد نبود. دو یا سه نفر آمدند و گفتند ما برویم صحبت کنیم که شما دوباره بتوانید به سینما برگردید. من در جواب آن‌ها می‌گفتم که کسی من را مجبور نکرده بازی نکنم. من خودم را بازنشسته کردم، دیدم از کار بازی خسته شده‌ام، در نتیجه تصمیم گرفتم خودم را بازنشسته کنم. چند سال قبل آقای کیمیایی برای فیلم «سربازهای جمعه» به من پیشنهاد بازی داد یا آقای تهرانی می‌خواست فیلم «کوچه‌مرد‌ها» رابازسازی کند و من قبول نکردم. علی‌اکبر ثقفی هم برای بازی در یک فیلم به من پیشنهاد داد که فکر کردم آن زمان برای ورودم به سینما مناسب نیست. در تمام این سال‌ها من داخل روشنایی نبودم، در تاریکی زندگی می‌کردم.
چرا نخواستید بازی کنید؟خسته بودم. بعد هم شرایط به گونه‌ای رقم خورد که فکر کردم نمی‌توانم احترام گذشته را داشته باشم.
چه شد دوباره به سینما بازگشتید؟من دیگر تنها شدم. مدتی با خودم فکر کردم و متوجه شدم فقط من هستم که بازی نمی‌کنم. حتی بهروز وثوقی هم مشغول بازیگری است. از تنهایی خسته شده بودم. دلم برای سینما تنگ شده بود و تمام حواسم پیش سینما بود.
یک روز آقای علی عطشانی کارگردان فیلم «نقش نگار» از من دعوت کرد به سر صحنه فیلمبرداری فیلمش بروم و به صورت نمادین یکی از سکانس‌های فیلم را کارگردانی کنم، کلی با هم حرف زدیم و با گروه درباره خاطراتم صحبت کردیم، متاثر شدند و گریه کردند و پیشنهاد بازی در فیلم را مطرح کردند که نقش یک بزرگ‌تر خانواده و کسی که نصحیت‌کننده است بازی کنم. من هم پذیرفتم. به قول معروف ما زنگ در خانه خانواده سینما را فشار دادیم، این فیلم به نوعی سلام و علیک من با اهالی سینما است. اگر آن را قبول کردند و به احوالپرسی رسید، باز یک ماجرای دیگر است.
---------------------------------------------------------------------------
ناصر ملک‌مطیعی بدجور تحت فشار بود
ناصر ملک‌مطیعی که این روزها زمزمه بازگشت او به صحنه سینما بر سر زبان‌هاست، یکی از ستارگان قابل‌بحث سینما در دوران پیش از انقلاب است.جدای اینکه شکل حضور این ستاره در چارچوب ارزش‌ها مورد بررسی قرار گیرد، باید موقعیت او تحلیل شود.
روزنامه شرق: بررسی تاریخی یک رویداد در محدوده زمانی و مکانی در ارایه تحلیل درست راهگشاست. با این نگاه توجه به گذشته سینمای ایران و مولفه‌های آن ضروری به‌نظر می‌رسد. ناصر ملک‌مطیعی که این روزها زمزمه بازگشت او به صحنه سینما بر سر زبان‌هاست، یکی از ستارگان قابل‌بحث سینما در دوران پیش از انقلاب است. جدای اینکه شکل حضور این ستاره در چارچوب ارزش‌ها مورد بررسی قرار گیرد، باید موقعیت او تحلیل شود و از زوایای آن مورد بررسی قرار گیرد. اینکه چرا بعد از گذشت سال‌ها هنوز در ذهن مردم جای گرفته، اساسا در سیستم ستاره‌سالاری چگونه توانست دوام بیاورد، آیا نظیر او در سینمای پس از انقلاب توانست به منصه‌ظهور برسد، در جغرافیای زمانی و مکانی خود چرا تبدیل به بازیگر پرفروش شد، فرازوفرودهایش در چه مسیر زمانی به‌وجود آمد و نکته‌های بی‌شمار دیگر که نیاز بازخوانی دوباره تاریخ سینما را طلب می‌کند. گفت‌وگو با ناصر ملک‌مطیعی در عصر یک روز پاییزی در محل روزنامه «شرق» صورت گرفت، ‌مسایل بسیاری در خارج از فضای گفت‌وگو به آن پرداخته شد که امید است در زمان خود شکل رسانه‌ای گیرد و درباره آن بحث شود. این گفت‌وگو با همراهی امیرعلی ملک‌مطیعی «پسر کوچک» و شهرام ناصری «مدیربرنامه آقای ملک‌مطیعی» انجام شد که بدون مساعدت آنها دیدار با آقای ملک‌مطیعی ممکن نمی‌شد. در پایان به قول آقای ملک‌مطیعی با امید اینکه «خدایا دوتا چشم پاک را از ما نگیر» وارد گفت‌وگو می‌شویم.
بعد از بازی کوتاه در فیلم «نقش نگار» و انعکاس اخبار در رسانه‌ها مبنی بر «بازگشت ناصر ملک‌مطیعی به سینما بعد از 31 سال» چه احساسی دارید؟سخنم را با نام خداوند شروع می‌کنم. خوشحالم که با روزنامه «شرق» که از روزنامه‌های پرطرفدار است گفت‌وگو می‌کنم. بعد از سال‌ها دوری از سینما در سال 1392 اتفاقی در زندگی‌ام افتاد که اصلا قابل توصیف نیست. البته از زمانی که اعلام بازنشستگی کردم، در این مورد کسی اظهارنظر نکرد و بعد هم با رفتنم، سینما معلق نماند و افراد پرتوان و فعال دیگر به کار در سینما ادامه داده‌اند.
یعنی خودخواسته از سینما کناره‌گیری کردید؟طبیعی بود بعد از پیروزی انقلاب اسلامی باید جابه‌جایی‌ها و تغییراتی صورت می‌گرفت و جوانان با انگیزه بهتر و پشتوانه فکری جدیدی وارد کار سینما می‌شدند، چون می‌خواستند در سینما استقلال داشته باشند و مشکل بود که اسمشان زیر نام ما باشد. پس بهتر بود مزاحمتی برایشان نداشته باشیم. می‌خواستند خودشان کار‌ها را پیش ببرند و شاید کار ما مورد علاقه آنها نبود. به همین دلیل درباره شخص خودم می‌گویم بهتر بود که مودبانه کناره‌گیری کنم تا خدای‌نکرده ایرادی به من گرفته نشود. ولی خب عده‌ای هم به کارهای ما علاقه داشتند. انسان وقتی به چیزی دلبسته است از رویدادهای اطراف غافل می‌شود. بعد از پیروزی انقلاب و عوض‌شدن ماهیت سینما نمی‌دانستم با چه کسانی معاشرت کنم و چه اتفاقاتی می‌افتد. اما همیشه عشق و علاقه به سینما در من بوده و هست. ولی با این حال سعی کردم در این سال‌ها فرصتی برای خودم پیدا و نفسی تازه کنم.
منتها این نفس تازه‌کردن خیلی طول نکشید؟بله، خیلی طول کشید، به‌طوری که مزه انزوا و تنهایی را به شکل کافی و وافی چشیدم. گفتنش آسان است، ‌اما راحت نبود. همیشه احساس می‌کردم در جامعه خودم عقب افتادم، چون تنها شده بودم. عده‌ای از دوستان قدیمی‌ام از ایران و عده‌ای هم به سرای باقی رفتند که همین جا نسبت به همه آنها ادای احترام ‌می‌کنم. به هرجهت از دو طرف تحت فشار بودم؛ دلبستگی و وابستگی‌ام به کار سینما از یک طرف، تنهایی و گوشه‌نشینی‌ام از طرف دیگر شرایط سخت و غیرقابل توصیفی را برایم به وجود آورده بود.
با چه انگیزه‌ای بعد از اینکه در سال 1360 در فیلم «برزخی‌ها» بازی کردید، دوباره به سینما بازگشتید؛ در چند پلان کوتاه و در کنار یک فیلمساز جوان. برای شمایی که اسمتان در تیتراژ فیلم‌ها پیشگام بود، سخت نبود؟در ابتدا برای حضور در صحنه فیلمبرداری دعوت شدم. به آنجا رفتم. صحبت از گذشته و خاطرات قدیم شد و به یاد آن دوران کلی خندیدیم و گریه کردیم. یادآوری طرفدارانم، تاسف و تاثر از کارنکردن و دلبستگی‌هایم به سینما و علاقه‌مندی برای حضور مجددم در سینما که توسط عواملی که آنجا حضور داشتند، این احساس را در من به وجود آورد که باید دوباره بازگردم. گروه نقش مثبت و کوتاهی به من پیشنهاد کردند تا بازی کنم که البته مناسب سن و سال من بود. از طرف دیگر شهرام ناصری، مدیر برنامه‌ام و امیرعلی، پسر کوچکم، به من فشار آوردند که این پیشنهاد را بپذیرم. من را تشویق کردند و گفتند بعد از سال‌ها از خودم یادگاری به جا بگذارم. می‌خواستند این‌طور علاقه‌شان را به من نشان دهند. به هر حال بعد از یک هفته دوباره سر صحنه رفتم و گروه مجددا از من درخواست کرد که بازی کنم. اما این سینما، مطابق نظر من نبود. باید ایده‌ها و عقاید خودم را کنار می‌گذاشتم تا بتوانم به این فضای کنونی نزدیک شوم. چون سینمای ایران چارچوب خودش را پیدا کرده و همه کسانی که در این حوزه هستند تحصیلکرده‌ هستند. ولی ما واله و شیدای سینما بودیم و به امید معروف‌شدن و عشقی که داشتیم وارد سینما شدیم. اما نداشتن سرمایه و بازار و حامی گاهی مانع کار ما می‌شد.
درواقع شما باید روی پای خود می‌ایستادید. چون سینما به معنای حرفه‌ای‌اش درآن زمان وجود نداشت؟بله. منتها متاسفانه ما دانش سینما را هم نداشتیم.
اصلا یکی از نقاط قابل تحلیل آن دوران این بود که گروه غالب در سینما به سینما به معنای هنر نگاه نمی‌کردند...فقط یک عده، تکنیک کار را بلد بودند که آن هم کارگردان‌ها و عده‌ای از هنرپیشه‌ها هم که از تئاتر آمده بودند. حقیقت این بود که زبان سینما مشخص نبود که با آن چطور باید صحبت کنیم. مثلا موسیقی فیلم به مفهوم امروزی نداشتیم. وسایل گریم وجود نداشت. داستان، رمان و نویسنده‌های خوب داشتیم، اما فیلمنامه‌نویس حرفه‌ای نداشتیم. عمدتا کارگردان‌ها، فیلمنامه‌نویسی هم می‌کردند. با این حال کار کردیم و مردم هم به روی خودشان نیاوردند و از ما حمایت کردند. تا اواخر که کارهای بهتری در حال تهیه‌شدن بود. اما به‌هرحال تمام کارهایی که من و دوستانم انجام دادیم باعث افتخار ما شد که کوشش و فعالیت‌مان را برای دلمان و عشقی که داشتیم انجام دادیم. حتی روزهای اول کسی دنبال پول در این زمینه نبود. بعد‌ها که شهرت به وجود آمد بحث پول هم به میان کشیده شد. چون فرد مشهور باید بتواند مخارج خود را به راحتی تامین کند و دیگران باید یکسری کارها را برایش انجام دهند.
مثلا برای نخستین فیلمتان «واریته بهار» (پرویز خطیبی، ۱۳۲۸) دستمزد نگرفتید؟اصلا.
برای «ولگرد» (مهدی رییس فیروز، ۱۳۳۱) که با آن فیلم مشهور شدید، چطور؟بله. از فیلم «ولگرد» به بعد پول گرفتم و در این فیلم هم دستمزدم 500 تومان بود. سال 1327 «واریته بهار» را بازی کرده بودم. ولی «ولگرد» را در سال 1330 بازی کردم. «واریته بهار» یک فیلم تکه‌تکه بود که هر کدام از هنرمندان بزرگ مثل آقای انتظامی و شوکت (ژاله) علو در آن بازی کرده بودند. پرویز خطیبی کارگردانی می‌کرد و نقش دکتر را هم بازی می‌کرد. من هم معاون دکتر بودم. فیلمی نبود که فروش داشته باشد.
منظورتان اپیزودیک بود؟بله. همزمان با «ولگرد» چندین فیلم ساخته شده بود. اما فیلم «ولگرد» خیلی واضح بود و کلام فارسی و ایرانی داشت و هنرپیشه‌های جدید هم بازی کردند که موردپسند واقع شدند. داستان هم در مورد مردی بود که رفقای بد او را دوره می‌کنند و زندگی‌اش را به باد می‌دهند. در عروسی دخترش به خودش می‌آید که دیگر دیر شده بود. این داستان در آن زمان موردپسند مردم واقع شد و من معروف شدم. به این دلیل که تهران شهر بزرگی نبود، خیلی از مردم در خیابان من را می‌شناختند.
اما چرا این محبوبیت برای کسی دیگر اتفاق نیفتاد؟ به‌نظر خودتان چه ویژگی در شما بود که محبوبیت نصیب شما شد؟باید خدا را شکر کنم چون خداوند این محبوبیت را نصیب من کرد. به هر حال مردم در من چیزی دیدند که محبوب شدم. ضمن اینکه آن دوره واقعا میدان خالی بود و کسی هم در این حوزه آن چنان معروف نشده بود.
البته قبل از شما حسین دانشور بود؟بله. قبل از من افرادی مانند حسین دانشور بودند که او هم فیلم بازی کرده بود. اما به آن معنا بازیگر نبود. او در گروه رقصنده، زیر نظر مادام کُک به کشورهای همجوار می‌رفتند و رقص‌های فولکلوریک ایرانی اجرا می‌کردند. اما چهره خیلی خوبی داشت. یک عکس هم از او در مجله «اطلاعات هفتگی» چاپ شده بود و خوش‌قیافه به نظر می‌رسید. چند سال میدان خالی بود تا اینکه بقیه به میدان آمدند و خدا را شکر که موفق هم شدند.
به‌هرحال شما در دهه 30 چهره‌ معروفی شدید. فیلم مهمی که در همان دهه بازی کردید «چهارراه حوادث» بود که در سال 1334 مرحوم ساموئل خاچیکیان آن را کارگردانی کرد. ایشان از معدود فیلمسازان آن دوره بودند که به سینمای ایران خدمت کردند. چطور شد درآن فیلم بازی کردید؟وقتی در این فیلم بازی کردم، معروف شده بودم. پیش از آن سه فیلم «افسونگر» (اسماعیل کوشان، 1331)، «گرداب» (حسن خردمند، 1332) و «غفلت» (علی کسمایی، 1332) را با بازیگرانی همچون عصمت دلکش، شوکت علو، مهین دیهیم، احمد قدکچیان و... بازی کرده بودم. بعد هم در دانشکده افسری خدمت نظام وظیفه رفتم که همزمان در این فیلم بازی کردم.
یعنی بعد از فیلم «ولگرد» به سربازی رفتید؟سرباز وظیفه بودم. منتها آن زمان دانشکده افسری بود که باید افسر می‌‌‌شدم. زمانی که دانشجوی این دانشکده بودم این فیلم را که نیمه‌کاره مانده بود بازی کردم و موهایم را هم نتراشیدم. بعد هم که شاگرد اول رشته سوارکاری شدم.
شما قبل از اینکه وارد سینما شوید، ورزشکار بودید؟بله. معلم ورزش دبیرستان‌ بودم و همین‌طور انجمن نمایش و ورزش را در مدرسه اداره می‌کردم. مدارس، شب‌های جمعه یا ماهی یک‌بار تئاترهایی را تشکیل می‌دادند و از والدین دعوت می‌کردند که بازی بچه‌هایشان را ببینند. یعنی این کار یک‌جور مد بود. آن‌موقع بیشتر به تئاتر اهمیت می‌دادند، چون سینما هنوز جا نیفتاده بود. در سال 1333 اولین کلاس داوری کشتی در دارالفنون برگزار شد که من هم آن دوره را گذراندم. ولی بعدش به سینما کشیده شدم.
کدام مدرسه می‌رفتید؟مدرسه علمیه پشت مسجد سپهسالار. الان پسرها و دخترها مثلا هر کدام یک ساز در دست دارند، اما آن‌زمان اینطور نبود. آن زمان واردشدن به سینما خیلی مشکل بود. ولی الان والدین برای ورود به سینما فرزندانشان را تشویق می‌کنند.
والدینتان مخالفتی با این حرفه نداشتند؟پدر من در سال 1311 در خیابان سیروس «سینما شرق» را تاسیس کرده بود که مرکز شهر بود. البته بعد از چند ماه متضررشدن، سینما را تعطیل کرد. پدرم کارمند وزارت پست و تلگراف بود. به هر حال این عشق به سینما در من غریبه نبود.
در مورد «چهار راه حوادث» می‌گفتید...آقای خاچیکیان خیلی باذوق بود. ارامنه در تمام رشته‌ها استعداد داشتند؛ مثلا هنوز ارامنه در دندانپزشکی و مکانیکی حرف اول را می‌زنند. کارگردان معروفی مثل استپانیان و بازیگرانی مثل خانم‌ها لرتا و ایرن در تئاتر کار می‌کردند. آن زمان میان کارگردان و عوامل فیلم ارتباطات دوستانه‌ای برقرار می‌شد و رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم. بیشتر از اینکه حرفه‌‌ای برخورد کنیم دوست بودیم. با خانواده آقای خاچیکیان معاشرت داشتیم. فیلم «چهارراه حوادث» خیلی دوستانه انجام شد. آقای آرمان و خانم ویدا قهرمانی هم جزو بازیگران ارامنه بودند که در این فیلم بازی کردند.
آقای خاچیکیان چطور کارگردانی می‌کرد؟آقای خاچیکیان با مکاتبه، کار کارگردانی را یاد گرفته بود...
چگونه؟مثلا از دوستانی که در خارج از کشور داشت، می‌پرسید «زاویه بسته» چیست و آنها برایش توضیح می‌دادند یا مثلا «لانگ‌شات» شامل چه صحنه‌هایی است و مواردی از این‌دست. تمام سکانس‌بندی‌های فیلم را از این طریق یاد گرفته بود. برای این فیلم به استودیو «دیانا فیلم» رفتم و قرارداد بستم. قرارداد یکساله بستم که دو فیلم بازی کنم اما همان یک فیلم انجام شد. آقای مجید محسنی که هنرپیشه تئاتر بود همان زمان قرارداد بسته بود تا با تقی ظهوری «بلبل مزرعه» را کار کند. آقای خاچیکیان قبلا با خانم عافیت‌پور فیلم «دختری از شیراز» را ساخته بود. خانم عافیت‌پور زرتشتی و در وین درس موسیقی خوانده بود و چهره خوبی هم داشت. حالا برای «چهارراه حوادث» می‌خواستند چهره جدیدی بیاورند. در روزنامه اعلام کردند که به یک بازیگر زن احتیاج دارند. خانم ویدا قهرمانی که دختر سرهنگ قهرمانی و مادرش هم از مدیران مدارس دخترانه بود، آمدند و بازی کردند. آقای ویگن هم تازه معروف شده و در این فیلم بازی کرد. «چهارراه حوادث» فیلم تازه‌ونویی بود. مردم هم استقبال کردند. بعدها آقای خاچیکیان فیلم‌های دیگری ساخت اما قسمت نشد با هم کار کنیم. چون من دوباره به «پارس فیلم» برگشتم و بعد هم درگیر تئاتر شدم.
آن زمان واقعا معیارتان به‌عنوان یک بازیگر چه بود. برایتان چه چیزی اهمیت داشت؟ چون وضعیت به‌گونه‌ای بود که بازیگران با یک دست لباس در چند فیلم بازی می‌کردند! برای بازی در فیلم چه ذهنیتی داشتید؟ در پاسخ به این سوال باید چند کتاب نوشت. سینما دوره‌های مختلفی داشت؛ مثلا در یک دوره هنرپیشه دوست داشت بازی کند تا معروف شود. بعد از آن می‌خواست به زندگی خانوادگی‌اش سروسامان بدهد. دیگر نمی‌توانست آدم قبلی باشد، چون زندگی‌اش تغییر کرده بود. ‌دوستان جدیدی پیدا کرده و باید زندگی‌اش تامین شود و برای این امر باید فیلم بازی کند. به ناچار ممکن است بعضی از فیلم‌ها را به‌خاطر پول قبول یا برخی از فیلم‌ها را به‌خاطر رفاقت کار کند.
کدام فیلم‌ها را به‌خاطر رفاقت، بازی کردید؟«قیصر» را به‌خاطر دوستی بازی کردم. «سه قاپ» (زکریا هاشمی، 1350) و «بت» (ایرج قادری، 1355) را برای دوستی با علی عباسی و بهروز بازی کردم. این کارها را آن زمان انجام دادم. حالا نمی‌دانم اگر با این افراد دوستی نداشتم باز هم بازی‌کردن این نقش‌ها را قبول می‌کردم یا نه. در هتل هیلتون قرار گذاشتم و بهروز و عباسی از من خواستند در این فیلم بازی کنم. ما با هم کار را شروع کرده بودیم و به من می‌گفتند فیلم‌هایی داریم که کار نشده و از من می‌خواستند به‌خاطر معروفیتم در آنها بازی کنم تا به فیلم‌ها شانس دیده‌شدن بدهند. گاهی اوقات فیلم‌هایی مانند «بابا شمل» (علی حاتمی، 1350) که من و فردین و فروزان بازی کردیم به درد سینما نمی‌خورد. البته فیلم عارفانه‌ای بود و کمتر از کارهای «مولوی» زنده‌یاد حاتمی نبود. من این استعداد را داشتم و به محض اینکه زکریا هاشمی فیلم «سه قاپ» را به من پیشنهاد کرد صحبتی از پول نکردم و شاید یک‌پنجم دستمزدم را هم نگرفتم. آنها با جان و دل کار می‌کردند در صورتی که در فیلم‌های دیگر به این جزییات دقت نمی‌کردند؛ مثلا بهروز صیادی (تهیه‌کننده فیلم سه قاپ) و زکریا واقعا با دل‌وجان کار می‌کردند تا یک فیلم خوب بسازند. شب‌ها در تهران فیلمبرداری «سه قاپ» بود و روزها به کاشان می‌رفتم و «طوقی» را با بهروز و مرحوم حاتمی کار می‌کردم و عصر به تهران برمی‌گشتم. هر دو، فیلم‌های خوبی شدند و «سه قاپ» جایزه جشن سپاس را دریافت کرد.
با آمدن محمدعلی فردین ایشان به نوعی رقیب شما نشد؟ واکنش‌تان چه بود؟من خودم فردین را وارد سینما کردم. هیچ‌گاه به این قضیه فکر نکردم که او از من جلو بزند. همیشه خم شدم تا دیگران از من بالا بروند. هیچ‌وقت حسادت نکردم و از کسی دلخور نشدم. چون به خودم معتقد بودم. مرحوم تختی، ‌فردین را به من معرفی کرد و از من خواست او را به سینما معرفی کنم. ایشان را دعوت کردم، حسین نوری، قهرمان وزن هشتم کشتی بود و بعدها همسر خواهر فردین شد و با مرحوم تختی کشتی می‌گرفتند و رفیق قدیمی مدرسه من بود. به استودیو «پارس فیلم» در خیابان استانبول آمدند و دکتر کوشان، دلکش، سیامک یاسمی و زرندی هم بودند و همه صحبت کردیم و همه قبول کردند که فردین به سینما راه پیدا کند. یک روز به «پارس فیلم» آمد که مشغول فیلم «دوقلوها» (شاپور یاسمی، 1338) بودیم که من همزمان دو نقش را بازی می‌کردم. فردین در آنجا در یک صحنه به جای برادر دوقلوی من بازی کرد. بعد هم در «چشمه آب حیات» (سیامک یاسمی، 1338) فردین با ایرج قادری، ایرن و غلامحسین نقشینه بازی کرد و این اولین فیلمش بود. بعد هم در تمام طول این سال‌ها رفاقت ما بالاتر از رقابت ما بود. با بهروز وثوقی هم، چنین دوستی‌ای داشتیم. او همیشه در خاطراتش گفته که دم در استودیو می‌نشسته تا من بیایم و من را ببیند.
شما در فیلم‌ها با بهروز وثوقی و محمدعلی فردین بازی کردید. ولی آن دو با هم بازی نداشتند. چرا؟مثلا در فیلم «لذت گناه» (سیامک یاسمی، 1343) با بهروز وثوقی بازی کردیم که من نقش شیرمراد، آسیابان پیر را داشتم. با رضا بیک‌ایمانوردی و محمدعلی فردین هم بازی کردم. اما محمدعلی فردین و بهروز وثوقی با هم بازی نکردند. همه‌شان را مانند برادر کوچکم دوست داشتم. مدتی بود فردین به همراه فروزان و تقی ظهوری گروهی تشکیل داده بودند و در فیلم‌ها می‌خواندند. به من اصرار می‌کردند که من هم بخوانم، ولی من قبول نمی‌کردم. بی‌پول هم شده بودم و چون هنرپیشه معروفی بودم مخارج زیادی داشتم. اما دیدم فردین این کار را به خوبی انجام می‌دهد و نیازی نیست که من آن کار را تکرار کنم. به هر حال بی‌پولی را تحمل کردم تا فیلم «سالار مردان» (نظام فاطمی، 1347) به من پیشنهاد شد. بعد هم با بازی در «قیصر» (مسعود کیمیایی، 1348) دوباره از نظر مالی اوضاعم خوب شد. چند بار در شرایط بد مالی ‌گیر افتاده‌ام، ولی به لطف خدا برطرف شد. خدا را شکر که هیچ‌گاه در کارم کاهلی نکردم و استقبال امروز مردم بعد از سال‌ها گواه این نکته است.
علت اینکه در فیلم‌ها به‌جز یکی، دو بار، آواز نمی‌خواندید این بود که تیپ شما هم به‌عنوان یک مرد سنگین جاافتاده بود و اصلا به شما نمی‌خورد لبخوانی کنید و آواز بخوانید...خب هرکدام از ما در یک نوع کاراکتر جاافتاده بودیم. مثلا بهروز، ضدقهرمان ولی دوست‌داشتنی بود. فردین با یک قِران پول خوشحال بود و می‌رقصید. من معتمد خانواده‌ها و محله بودم. بیک ایمانوردی هم شخصیتی داشت که شلوغ‌بازی می‌کرد و بچه‌ها دوستش داشتند. بهروز در فیلم «قیصر» سه نفر را با نامردی می‌کشد، ولی من اگر چاقو دستم بود مردم از سینما بیرون می‌آمدند، چون من باید رودررو می‌کشتم نه با نامردی.
راستی نظرتان درباره واژه« فیلمفارسی» که دکتر هوشنگ کاووسی ابداع کرد، چیست؟ ضمن اینکه در یک فیلم هم با ایشان همکاری داشتید؟آقای کاووسی وقتی از فرانسه به ایران بازگشت منتظر شرایط خوبی بود تا فیلم بسازد. به فیلم‌های موزیکال علاقه داشت. حتی دو تا فیلم هم ساخت. فیلم «هفده روز به اعدام» (1335) را با حضور من ساخت. ولی فیلم‌هایش موفق نبودند. او بیشتر از نظر تئوری سینما را می‌شناخت. علت اینکه واژه «فیلمفارسی» را ابداع کرد این بود که چون فیلم‌های ایرانی زود و تند ساخته می‌شد به آنها فیلمفارسی گفت.
به نظر شما چرا آقای کاووسی در فیلمسازی موفق نشد؟چون کار سینما به مدیریت و ارتباط‌جمعی نیاز دارد. درواقع در آن زمان ما از چراغ نفتی به برق رسیدیم. آن زمان که بوی لجن در جوی‌های کوچه‌هایمان به مشام می‌رسید، آن کارها را می‌کردیم. خاطرم هست در میدان امین‌السلطان چند ساعت فوتبال بازی می‌کردیم. زمان برگشتن یک چراغ گردسوز نفتی لامپا بود که روی سه‌پایه می‌گذاشتند و غذای ما را روی آن داغ می‌کردند. ما با این وضعیت وارد کار سینما شدیم. ولی همان زمان می‌بینید در غرب ستاره فیلم‌های کمپانی مترو گلدوین مایر، استر ویلیامز، در چه فیلم‌هایی بازی می‌کرد. حالا خودتان فیلم‌های آنها را با فیلم‌هایی از نوع «ول‌ کن بابا اسدالله» مقایسه کنید! اصلا قابل مقایسه نیستند. همین دیروز شنیدم یک نفر به من گفت فیلم «پاشنه طلا» را صدبار دیده‌ام.
چندی پیش با آقای قریبیان گفت‌وگو کردم. ایشان معتقد بود سینمای بعد از انقلاب سوپراستار ندارد. شما هم چنین نظری دارید؟آقای فرامرز قریبیان بازیگر خیلی خوبی هستند. ما با هم فیلم «سرباز» (محمدرضا فاضلی، 1356) را کار کردیم و نزدیک به 35سال همدیگر را از نزدیک ندیده بودیم که خوشبختانه، چند ماه پیش دیدارمان تازه شد.
چطور بود که شما و محمدعلی فردین در کار کشتی بودید و بعد وارد سینما شدید؟ مثلا اگر فوتبالیست بودید وارد سینما نمی‌شدید؟چون کشتی ورزش سنتی و میراث فرهنگی ماست و از زمان پوریای ولی بوده. شهامت، صداقت و جوانمردی در کشتی بیشتر است. مثلا در یک مسابقه فوتبال مهدی مهدوی‌کیا به همبازی آلمانی‌اش پاس گل داد در حالی که خودش می‌توانست گل بزند. او هم بعد از گل‌زدن، پای مهدوی‌کیا را بوسید. این همان اخلاق پهلوانی است. اینکه شما در فوتبال با اینکه امکان گل‌زدن دارید و کسی به زمین افتاده است اما توپ را خارج از زمین می‌زنید نشان‌دهنده اخلاق و لوطی‌گری است. در کشتی هم شما وقتی خودت را در اختیار حریف می‌گذاری شهامت می‌خواهد که اگر زورش برسد هر کاری انجام دهد. شما اگر در کشتی زمین بخورید اشکالی ندارد باید سعی کنید که دوباره بلند شوید. مثلا در ورودی زورخانه به این دلیل کوتاه است که شما سرتان را خم کنید و داخل شوید. در زورخانه اولین کسی که در گود می‌چرخد کوچک‌ترین فرد است، بعد نوبت به بزرگ‌ترها می‌رسد. ورزش پهلوانی در سنت ما دیرینه است مثل رستم که از پهلوانان نامی ماست. آن زمان فوتبال مثل الان نبود. ورزش باستانی ما کشتی بود و ورزش پهلوانی و زورخانه‌ای خیلی مورد توجه مردم بود.
با غلامرضا تختی معاشرت داشتید؟بله. به معنای واقعی انسان خوبی بود. به کسی حسادت نداشت. اهل تملق و چاپلوسی و پول هم نبود. خاطرم است زمانی که 20 هزار تومان دستمزدم بود داستان «حسین کرد شبستری» را کار می‌کردیم که دکتر کوشان به من گفت اگر بتوانی تختی را وارد کار کنی 100هزارتومان به او می‌دهم. تفاوت این پول را با دستمزد من که معروف بودم مقایسه کنید. تختی پسرخاله‌ای داشت که گل پرورش می‌داد و خودش هم در لواسان باغ داشت. عباس زرندی هم مانند تختی عادت داشت که وقتی همراه کسی می‌شد دستش را به گردنش می‌انداخت. به هر حال قضیه را به تختی گفتم. گفت، «نوکرتم من مگر می‌توانم فیلم بازی کنم؟» این را بگویم حتی نمی‌خواستم حبیب‌الله بلور هم بازی کند.
چرا؟ چون آدم موفقی بود. دلم نمی‌خواست چنین مرد بزرگی در ورزش ما وارد سینما شود. در فیلم «قصر زرین» (محمدعلی فردین، 1348) هم نقش پدر من را بازی کرد. ایشان مقامش در ورزش بالاتر از سینما بود. خود من دبیر ورزش و رییس ناحیه تهرانپارس هم بودم و از من می‌خواستند رییس دبیرستان شوم اما من برای اینکه هنرپیشه شده بودم نمی‌توانستم این کار را انجام دهم. امامعلی حبیبی هم کشتی‌گیر فوق‌العاده‌ای بود. او هم بازی کرد، اما مردم او را قبول نکردند. اما وقتی وکیل مجلس و نماینده مردم بابل در مجلس شد او را قبول کردند. مردم همه‌چیز را نمی‌توانند در یک نفر ببینند. اما فردین شایستگی داشت و مورد قبول مردم واقع شد. با وجود این در سال 1954فردین نایب‌قهرمان جهان شد در کشتی آزاد به قهرمان پرآوازه جهان و المپیک «بالاوادزه» با یک امتیاز باخت و نقره گرفت، در سینما هم موفق شد. فردین در این کار فوق‌العاده بود.
گفتید برای بازی در فیلم «قیصر»، رفاقت باعث این همکاری شد؟بله. از همان روز نخست به من نقش «فرمان» را پیشنهاد کردند. اما در مورد سایر نقش‌ها در ابتدا به افراد دیگری پیشنهاد شده بود. با بهروز دوست بودم و کیمیایی هم که می‌خواست وارد کار سینما شود وارد استودیو «مولن‌روژ» شد. آقای اخوان از من خواست با آقای کیمیایی همکاری کنم و این سناریو را بسازم. از اینجا با هم آشنا شدیم و کار کردیم.
فکر می‌کردید «قیصر» تا این حد موفق شود؟خیر. اصلا نمی‌شود در مورد هیچ فیلمی این تصور را داشت. گاهی اوقات پیش‌بینی‌ها درست درنمی‌آید. فیلم مانند یک هندوانه قاچ‌نشده است که مشخص نیست چه سرنوشتی خواهد داشت.
آن زمان مسعود کیمیایی دومین فیلمش را می‌ساخت و شما مشهور بودید. چطور توانستید با هم کار کنید؟وجود بهروز خیلی موثر بود. پوری بنایی و عباس شباویز و مازیار پرتو همگی با هم رفاقت داشتند. بقیه کارهای‌شان را انجام داده بودند. وقتی من خواستم از ماشین پیاده شوم از من فیلم گرفتند. آن زمان من واقعا پلان‌ها را با یک برداشت بازی می‌کردم. چون نگاتیو ‌گران بود و من هم کارم را بلد بودم. با نقش زندگی می‌کردم و نقش را دوست داشتم. مرحوم نظام فاطمی گفت تو دیالوگ بگو و ما می‌نویسیم.
از چه زمانی «کلاه مخملی» شدید؟ اصلا چرا قبول کردید؟کلاه مخملی چیزی نبود که من قبول کنم یا نکنم.
چون آن نوع کلاه که اصلا ایرانی نبود، همین‌طور کراوات و کت و شلوار...این مدل لباس مخصوص افرادی بود که در آن محلات زندگی می‌کردند. فیلم «کلاه مخملی» (اسماعیل کوشان، 1341) را ساختند که ایرج و الهه خوانده بودند و من در آن فیلم روی آهنگ لب می‌زدم. این فیلم را در میدان فوزیه (امام‌حسین فعلی) افتتاح کردیم. در فیلم «مهدی مشکی و شلوارک داغ» (نظام فاطمی، 1351) من و کریستسن پاترسن بازی می‌کردیم و نوع داستان فیلم به‌گونه‌ای بود که مردم آن را پسندیدند یا در فیلم «بت» (ایرج قادری، 1355) که زبانزد همه است. بهروز در نقش صادق متهم بود. در جایی به من که گروهبان پاسگاه بودم گفت: سرکار اجازه می‌دی برم بچه‌مو ببینم؟ من نگاهی به راننده کردم و گفتم گِردِش کن! این دیالوگ مثل توپ صدا کرد. دیالوگ خودم بود. چون سربازهای ژاندارمری در گذشته بدنام بودند و در روستاها مردم را اذیت می‌کردند. من می‌خواستم حتی در این نقش هم یک انسان خوب باشم. در صحنه دیگری از همین فیلم، بهروز منتظر بود که شاهد دم مرگ بیاید و شهادت بدهد. من به او گفتم نگران نباش تا صبح هم همین‌جا می‌ایستم. مردم این صحنه‌ها را دوست داشتند.
الان که با شما صحبت می‌کنم صدای خوبی دارید، ولی اغلب فیلم‌هایتان دوبله می‌شد؟من از همان ابتدا با صدای سر صحنه کار می‌کردم. اما صداها خش داشت و دوربین‌ها هم خیلی خوب نبود. صدابرداری هم گاهی آنطور که می‌خواستیم نبود. بعدا دوبلورها فیلم را دوبله کردند. به‌جای من هم افراد مختلفی از جمله منوچهر زمانی و ناصر طهماسب صحبت کردند. در نقش امیرکبیر، پرویز بهرام، در فیلم‌ کلاه‌مخملی چنگیز جلیلوند و در فیلم «طوقی» هم به‌جای من و بهروز صحبت کرد.
اما صدای آقای جلیلوند بیشتر روی چهره شما می‌نشست...بله. همین‌طور است.
می‌رسیم به سال 1357 و پیروزی انقلاب اسلامی. فیلم «برزخی‌ها» (ایرج قادری، 1360) آخرین فیلمی بود که بازی کردید. چه شد که تصمیم گرفتید سینما را رها کنید؟همان‌طور که گفتم کسی از من نخواست که کناره‌گیری کنم. بعد از بازی در فیلم «برزخی‌ها» در بعضی روزنامه‌ها دیدم که نام من را در کنار نام دیگر عوامل فیلم نیاورده‌اند. استنباط بقیه این بود که به من گفته‌اند بازی نکنم. اما اینطور نبود و خودم خسته شده بودم. بهتر بود مودبانه کنار بروم. چون افراد جدید نمی‌خواستند نامشان زیر نام من باشد و من نمی‌خواستم به ته صف بروم و کسی من را صدا کند. کسی از دوستان من هم نمانده بود. بهروز که به خارج رفت، فردین هم مدتی تقلا کرد تا بتواند کار کند، ایرج قادری هم خواست که کار کند و کار کرد. ولی من از کسی تقاضای کار نکردم و خودم را کنار کشیدم. منتها این پروسه طولانی شد. حتی آقای کیمیایی از من خواست در «سربازهای جمعه» بازی کنم، ولی خب در نهایت نشد دیگر!
در سال‌هایی که بازی نمی‌کردید، چگونه زندگی را می‌گذراندید؟ در کار قالی بودم!
چطور؟ (می‌خندد) از شخصی بیکار پرسیدند چه کار می‌کنی؟ گفت: در کار قالی هستم! گاهی قالی‌های خانه‌مان را می‌برم و می‌فروشم تا زندگی ‌کنم! این حکایت من هم بود. مدتی خواستم از کار دست بکشم که ببینم مزه کارکردن چطور است. آن زمان منزلم در میدان شیخ بهایی نزدیک ونک بود. اول می‌خواستم مرغ‌فروشی باز کنم که تصمیمم عوض شد. در نهایت قنادی باز کردم که کام مردم را هم شیرین کنم. سه، چهارسال بعد از انقلاب این کار را انجام دادم و به‌تدریج سردفروش شدیم، یعنی کارخانه شیرینی‌ها را درست می‌کردند و ما می‌فروختیم. در آن مغازه قفسه کتاب و شکلات هم داشتیم. آن زمان مد بود که میهماندارها از خارج از کشور شکلات و قهوه می‌آوردند، از آنها می‌خریدم و به مردم می‌فروختم. (با خنده) گاهی رفقا به شوخی می‌گفتند، « ناصر در مغازه‌اش تسمه پروانه هم دارد!»
شروع به کاسبی کردید؟بله. با اینکه خیابان ما خیلی پرت بود اما مردم از ما خرید می‌کردند. ونک آب‌وهوای خوبی داشت. دوستی داشتم به نام شاهرخ نادری که تهیه‌کننده رادیو بود و به یکی از رفقای ورزشی‌مان که داور بین‌المللی فوتبال بود و در خیابان ولیعصر شیرینی‌فروشی داشت می‌گفت اوضاع فروش تو بهتر از ماست که در خیابان اصلی هستیم. افرادی از دزفول می‌آمدند و با خانواده اول به مغازه ما می‌آمدند و عکس می‌انداختند. خاطرات خیلی خوبی از آن مغازه دارم. تا اینکه کم‌کم خسته شدم. یک روز یکی از رفقایم آقای دارایی‌زاده که مربی کاراته بود از من خواست به شرکت آنها بروم؛ شرکت مشاورین املاک در خیابان جردن. از من خواست فقط مدیر روابط‌عمومی آنها باشم و کاری به خریدوفروش خانه نداشته باشم. از همان زمان در آن محل هستم و بچه‌ها خیلی من را دوست دارند و پاتوقی است برای من و دوستانم.
پس قنادی را تعطیل کردید؟خانه و قنادی‌ام یک‌جا بود و آن را به ثمن‌بخس فروختیم ولی بعدها قیمت آنچنانی پیدا کرد. البته من این‌کاره و اهل کاسبی و حساب‌وکتاب نبودم. منی که نام شراب از کتاب می‌شستم / زمانه کاتب دکان می‌‌ فروشم کرد.
اهل حساب‌وکتاب نبودم. ولی شده بودم حسابگر و حساب‌پس‌بده. زمانه با من این کار را کرد. اما کاسبی هم خیلی خوب است. به قول قدیمی‌ها کاسب حبیب خداست و بعد هم مشغول‌کننده است. شیرینی‌فروشی هم کاری است که مردم دوست دارند و برای خریدش صف می‌بستند. روزهای جمعه خودم به‌تنهایی تمام کارها را انجام می‌دادم تا اینکه خسته شدم. بعد از فروختن خانه به فرمانیه رفتم و در آپارتمان بودم. اما من با این سن‌وسال در آنجا گریه می‌کردم. بعد به نیاوران رفتم که آپارتمان‌های کمتری داشت. مدتی هم در کرج بودم که آب‌وهوای بهتری داشت اما رفت‌وآمد مشکل بود. الان هم در تهران هستم.
از دوران جنگ چه خاطراتی دارید؟نمی‌خواهم این صحبت‌ها را بگویم که حمل بر این شود که مجیز کسی را گفته‌ام. اما من به‌عنوان کسی که در این کشور زندگی می‌کنم و از مواهب این کشور استفاده می‌کنم می‌خواستم که در جنگ شرکت کنم. بهترین خاطره‌های من مربوط به دوران سربازی است. اما متاسفانه سن من در آن زمان بالا بود و کسی هم به من توجه نکرد. در نهایت دل من با همه کسانی است که در راه وطن کشته شدند و به آنها درود می‌فرستم.
چرا مانند خیلی‌ها از ایران نرفتید؟چون پایم یارای رفتن نداشت. این مملکت متعلق به پدران و مادران ماست و به این آب و خاک علاقه دارم. به‌خصوص اگر من بروم که خیلی کفران نعمت کرده‌ام. مردم من را دوست دارند، کجا بروم؟
واکنش شما در زمان فوت آقای ایرج قادری حاکی از اوضاع‌واحوال روحی‌تان بود؟رفقا، دوستان، پدرومادر و دوستان هیچ‌کدام جای وطن را نمی‌گیرند. وطن یک دلبستگی دیگری دارد. داستانی به‌نام «شیرین کلا» را برای شما نقل می‌کنم. نویسنده تعریف می‌کند دوستی در مازندران داشتم که کشاورزی می‌کرد و اصرار داشت که به آنجا بروم. وقتی به آنجا رفتم مرا به صحرا برد که کارهایی که کرده را برای من توضیح دهد.
دیدم در مزرعه سبز یک چیز قرمز می‌درخشد. جلوتر که رفتیم دیدیم دختری زیباست. دوستم به من گفت این دختر لیلا، زیباترین دختر این روستاست که دو پسرعمو به نام مراد و رستم دارد که عاشق او هستند و همه اهل روستا منتظرند که این دختر کدام را انتخاب خواهد کرد. خود دختر هم در این انتخاب مانده است. هر دو پسرعمو پسران خوبی هستند. با لیلا صحبت کردم و گفتم تو واقعا کدام را دوست داری؟ گفت هر دو را دوست دارم. صاحب روستا گفت فردا اینجا جنگ گاو است و گاو رستم و مراد با هم می‌جنگند و گاو هرکدام که پیروز شد لیلا همسر او خواهد شد. من هم خوشحال شدم و فردا برای تماشا رفتم و دیدم لیلا هم در آن میان می‌درخشد. بعد از چنددقیقه که مراسم شروع شد مراد با گاو نری جلو آمد و چند گاو ماده هم همراهش بود. گاو نر وسط میدان خوابید و گاوهای ماده هم دورش خوابیدند. منتظر رستم بودند که رستم آمد با همین تفاصیل. گاو رستم وقتی به گاو نر مراد رسید با هم جنگیدند و گاوهای رستم فرار کردند و رستم هم گریه‌کنان رفت و لیلا هم گریه‌کنان دنبال رستم رفت. مراد هم وسط میدان ایستاده بود و صدای فریاد وطن از بین جمعیت هم برخاسته بود. از صاحب روستا که علت را پرسیدم گفت گاو رستم و مراد باید با هم وارد میدان شوند. گاو مراد زودتر وارد میدان شد و وطن کرد و گاوی که وطن کند زورش صدبرابر می‌شود. گاو رستم نتوانست در برابر گاو مراد دوام بیاورد. آنجا بود که من فهمیدم معنی وطن چیست و چرا از خانه و کاشانه و ناموس‌مان دفاع می‌کنیم. می‌خواستم این داستان را تبدیل به فیلم کنم. وقتی انسان به یک‌جا علاقه‌مند می‌شود و زندگی می‌کند این علاقه، از بین رفتنی نیست. اینجا وطن من است و هرجا که می‌روم همه مردم با من آشنا هستند و محبت می‌کنند. هر کسی به یک بهانه از ایران رفته بعضی‌ها ناچار بوده‌اند و بعضی‌ها رفته‌اند و نمی‌توانند برگردند. به‌طور کلی وطن جایی نیست که انسان ترک کند. ما ایرانی هستیم و وطنمان برایمان عزیز است. خصیصه ما وطن‌پرستی ماست. البته وطن‌پرستی برای کسی امتیاز نیست. وطن‌پرستی باید جزو ذات فرد باشد.
به نظرتان بعد از این‌همه سال که صبوری کردید، نتیجه این صبوری را گرفتید؟من در تمام زندگی مشکلات و گرفتاری‌هایم به نازکی یک رشته مو رسیده اما پاره نشده و خداوند را شاکرم و حق‌شناسم. نسبت به همه افرادی که برای من یک قدم برداشته‌اند حق‌شناسم و فراموش نمی‌کنم. امیدوارم این احساسم باقی بماند و روشم همیشگی باشد. مردم می‌توانستند ما را رها کنند اما این کار را نکردند و دلم می‌خواست همکارانی که آن دوره بودند الان همراه من بودند و اگر شادی و خوشحالی هم هست آنها هم شریک بودند. افسوس می‌خورم که نیستند.
با نسل جدید سینماگرها در ارتباط هستید؟بله گاهی اوقات به دیدن من می‌آیند و با هم دیدار می‌کنیم. دو، سه‌سال است که شب‌های نزدیک عید نوروز منزل آقای فرمان‌آرا دعوت هستیم. سال گذشته من، وحدت و پوری بنایی در این دعوت بودیم. اگر برای ما به‌عنوان عاشقان این حرفه سهمی قایل شوند افتخار می‌کنیم.
در پایان اگر صحبتی مانده بفرمایید...می‌دانم که سوالاتی بوده که شاید به‌دلیل اینکه ملاحظه من را کردید که اوقاتم تلخ نشود از من نپرسیدید. گاهی اوقات خوب است که انسان چیزهایی را متوجه نشود ولی خوب است که انسان بتواند درددل‌های کهنه را روی دایره بریزد. باید نسبت به چیزهایی که داریم حق‌شناس باشیم.
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال / شب فِراق نخفتیم لاجرم ز خیال
اگر مراد نصیحت‌کنان ما اینست / که ترک دوست بگوییم تصوریست محال
تو در کنار فراتی ندانی این معنی / به راه بادیه دانند قدر آب زلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود / عجب فتادن شیر است در کمند غزال
به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی / ولیک ناله‌ بیچارگان خوشست، بنال
انسان باید با داشته‌هایش خوشحال باشد. قدر خیلی از چیزها را در زندگی نمی‌دانیم. قدر پدر و مادر، دوستان، اعضای بدنی که خداوند به ما داده است را نمی‌دانیم. یکی از دوستانم می‌گفت انسان باید با داشته‌هایش خوش باشد. دم غنیمت است. خوشحال شدم که با شما صحبت کردم. اگر کسی مخالف من هم باشد امیدوارم بتوانم رضایت او را هم جلب کنم. افتخارم این است که تا این حد مورد توجه مردم هستم. سخت است که انسان بتواند در برابر این‌همه نعمت خداوند و محبت مردم شکرگزار باشد. آرزو می‌کنم روزی به‌نوعی ادای دین کنم و قدمی برای مردم کشورم بردارم.
خوشحالی بهروز وثوقی از بازگشت ناصر ملک‌مطیعی
کافه سینما: گفتگوی مفصل ناصر ملک‌مطیعی درباره دیدارش با بهروز وثوقی، سریال "پژمان"، رانندگی در چالوس، نامه‌اش به کیمیایی و بازی گلزار و رادان: غربت، بهروز را پیر کرد.
عبدالله موحد در واشنگتن زندگی می کند او قهرمان کشتی بوده و شش مدال طلا دارد او عاشق ایران است ولی چرا باید دور از اینجا باشد...بهرزو وثوقی آدم عقلانی است و عقلش حاکم بر احساس اش است. البته نمی توانم بگویم عاطفی نیست اتفاقا خیلی هم خوش مشرب و گرم است و آرزو می کنم او هم بتواند برگردد و در این سینما بازی کند؛ همیشه هم گفته ام یکی از آرزوهایم این است که بتوانم وسیله ای فراهم کنم تا او برگردد و از غربت جدا شود چون غربت او را پیر کرده.
به گزارش کافه سینما به نقل از شبکه ایران: سه دهه و نیم دوری ناصر ملک مطیعی از سینما سبب ساز آن شده که در بازگشت دوباره او سخنها برای گفتن داشته باشد. ناصر در تازه ترین گفتگویش که با نژلا پیکانیان در «جمهوریت» انجام شده نکات جالبی را درباره پیشنهاد کیمیایی برای بازی در «سربازهای جمعه»، غم غربتی که گریبان بهروز وثوقی را گرفته، کتاب خاطراتش و حتی سریال «پژمان» بیان کرده است. شبکه ایران متن کامل گفته های این بازیگر قدیمی را در ادامه ارائه کرده است.
عینک بزنی بیشتر شناخته می شویمن از زمان مدرسه به سینما و بازیگری علاقه مند شده بودم. ولی 35 سال اسمش را نیاوردم و با سینمایی ها هم تماس نداشتم. سینما هم نمی رفتم. بخاطر موقعیتی که داشتم و مردم می شناختنم نمی توانم به سینما بروم ولی خیلی از فیلم ها را می گیرم و در خانه نگاه می کنم. فیلمهای کلاسیک قدیم را خیلی دوست دارم و هنوز هم در خانه نگاه می کنم. فیلم های گریگوری بک، جان وین، اورسن ولز را دوست دارم، از جدیدی ها هم رابرت دنیرو به نظرم خوب است. مارلون براندو هم خاطره جوانی است. اگر در این سالها سینما نمی رفتم بیشتر به این خاطر بود که نمی خواستم یاد سینما بیفتم. البته شهرت و معروفیت هم ماجراهای خودش را داذد. یک زمان بود عینک و کلاه می گذاشتیم تا نشناسنند اما حالا دیگر اگر این کار را بکنی بیشتر در چشم می آیی و بیشتر جلب توجه می کنی.
بعد از 100 فیلم می خواستم استراحت کنمدلیل این همه سال فاصله افتادن این بود که من فکر می کردم امسال نشد سال دیگر می روم و بازی می کنم، اگر نشد دو سال دیگر می روم و سالها همینطور پشت سر هم آمدند و رفتند ولی قسمت نشد تا من در فیلمی حضور پیدا کنم. ضمن اینکه گرفتاری های شخصی من برایم این فرصت را فراهم نمی کرد. من سالها در سینما حضور فعال داشتم و در طول این مدت بیش از 100 فیلم بازی کردم. همه اینها آدم را خسته می کند و شاید من نیاز داشتم تا مدت زیادی استراحت کنم و برای خودم زندگی کنم. در این سالها کتاب خواندم، سفر رفتم و با رفقای قدیم به خصوص ورزشی ها معاشرت کردم.
محبوبیت را مردم به من دادندمن از سال 1327 وارد کار سینما شدم. قبل از آن هم در مدرسه انجمن نمایش و ورزش را اداره می کردم. از همان ابتدا فعال بودم و ارتباط جمعی ام خوب بود. مثلا سرپرست یک عده می شدم و آنها را برای کوهنوردی می بردم. فوتبال هم بازی می کردم. بعد هم که سنم بالاتر رفت مربی ورزش شدم و شاید به همین خاطر بود که فیزیک خوبی هم داشتم. به این دلیل هم خدا را شکر تا حالا سر پا هستم. همیشه سعی می کردم با مردم در ارتباط باشم و با آنها خوش برخورد باشم اما محبت آنها هیچ وقت از یادم نمی رود. واقعا لطف و محبت آنها یکی از عوامل مهم موفقیت من در کار و زندگی ام بود. مردم کسانی که کار هنری می کنند را ممکن است بعد از چند سال از یاد ببرند ولی من را هیچ وقت فراموش نکردند. به همین خاطر اگر کسی ماندگار شد باید خیلی مراقب خودش باشد و واقعا شایستگی و لیاقت لطف مردم را داشته باشد. شهرت و معروفیت را ممکن است همه به دست بیاورند اما محبوبیت را مردم به یک نفر می دهند و این خیلی مهم است و امیدوارم جوان های امروز هم این موضوع را آویزه گوششان کنند. آن موقع وقتی می خواستیم کاری در استودیو ضبط کنیم در خیابان کوشک یا منوچهری بچه های قد و نیم قد از دور و نزدیک می آمدند و منتظر می نشستند تا هنرپیشه ها را حتی برای چند لحظه کوتاه ببینند، تا عصر هم که کار ضبط تمام می شد آنجا منتظر می ماندند. این افراد بودند که با محبتشان تنور سینما را گرم نگه می داشتند. الان وقتی یاد آن خاطرات می افتم ممکن است احساساتی شوم و تحت تاثیر قرار بگیرم ولی همه شان برایم شیرین و خیلی دوست داشتنی اند. همین علایق و تعلق خاطر است که باعث می شود کشورت را دوست داشته باشی و دلبسته و وابسته مردمش باشی.
ماجرای بازی در ولگردشاید این را بارها گفته باشم اما دوست دارم جوان ها بخوانند، من یک روز بعداز ظهر در خانه خوابیده بودم. این ماجرایی که برایتان می گویم مربوط به سال 1329 است. آن روز یک آقایی که کمک فیلمبردار بود آمد و در منزل ما را زد، گفت شما را استودیو برای ضبط فیلم می خواهد. استودیو بدیع پیچ شمیران، من همان موقع آماده شدم و رفتم. نتیجه رفتن من بازی در اولین فیلمم «ولگرد» شد. اگر آن روز من خانه نبودم یا از خواب بیدار نمی شدم و نمی رفتم شاید هیچ وقت این موقعیت برایم پیش نمی آمد. برای همین است که می گویم به قسمت و شانس اعتقاد دارم. «ولگرد» اولین فیلمی بود که سال 1330 بیرون آمد و خیلی هم از آن استقبال شد. من هم با همان یک فیلم معروف شدم. آن موقع میدان خالی بود و رقیبی نداشتم و به شهرت رسیدم. البته نمی توانم بگویم فقط و فقط هم شانس بوده، عشق و علاقه زیاد من به کارم هم در این قضیه تاثیر زیادی داشته.
اتفاقی جلوی دوربین رفتمحضور من در فیلم سینمایی «نقش نگار» بعد از 31 سال یک اتفاق بود و برای اتفاق هم نمی توانم دلیل و منطق بیاورم و به قول معروف صغری و کبری بچینم. گروه این فیلم برای یک صحنه من را دعوت کردند و من هم قبول کردم. در آن صحنه که در خانه ای نزدیک میدان ونک فیلمبرداری می شد آقای آتیلا پسیانی، خانم خیراندیش، آقای رادان و چند نفر دیگر بازی می کردند. مثل همان سالها سه، دو، یک دوربین و بعد حرکت را گفتند و کار راشروع کردیم. گروه هم بسیار خوب بودند و همه شان برای من احترام زیادی قائل بودند. بعد از آن همه نشستیم و از گذشته ها حرف زدیم و سالهایی که من بازی نکردم. یاد خاطرات گذشته افتادم و گریه کردم، آنها هم همینطور. ولی گروه خیلی گرم و خودمانی بودند و همه شان هم برخورد و رفتار خوبی داشتند.
صدای چنگیز جلیلوند به جای منمن در این فیلم کاراکتری را بازی کردم که تقریبا مسن است و سرپرست یک خانواده. با اینکه نقش من کوتاه است اما حضور خوب و موثری دارد و کارهای مثبتی انجام می دهد. او در به هم رسیدن دختر و پسر جوان قصه نقش مهی دارد و به آنها خیلی کمک می کند. قرار بود دوبله صدای من را آقای چنگیز جلیلوند انجام دهد ولی نمی دانم ماجرا به کجا کشیده. البته من هم مثل بقیه بازیگران سر صحنه دیالوگ هایم را گفتم و صدا ضبط شد ولی شاید چون قبلا صدایم دوبله می شد و دوبلورهای خیلی خوبی جای من حرف زدند گفتند شاید بهتر باشد باز هم دوبله شود تا برای مردم آشنا باشد. ولی خب باید در کار دقت شود که صدا با کاراکتر همخوانی داشته باشد. مردم بعد از این همه سال هیچ پیش زمینه ذهنی از من نداشتند و فکر کردم این کار برای شروع مناسب است و بعد هم که همه چیز خودش جلو رفت، تا من به خودم آمدم فیلم تمام شده بود. البته من کارگردان و بقیه عوامل فیلم آشنایی نداشتم اما دیدم هنرپیشه های خوبی با او کار کردند و فیلم های خوبی هم ساخته. بعد از اینکه از نزدیک با خودشان آشنا شدم ایشان را خیلی با صبر، حوصله، دقت و واجد شرایط دید
خواستم جوانمرد و امانت دار بمانممن بخاطر سوابقم در گذشته و به این دلیل که اطمینان داشتم می توانم از پس نقشم بر بیایم دغدغه چندانی نداشتم چون کار، حرفه و عشق من بازیگری بوده. ناگفته نماند خیلی تلاش کردم تا خودم را با جریان امروز وفق دهم. ضمن اینکه صحنه های این فیلم طوری نبود که من بخواهم خیلی به خودم فشار بیاورم و خسته شوم. امیدوارم نتیجه طوری شود که قابل قبول باشد چون مردمی که بعد از سالها قرار است من را بر پرده سینما ببینند انتظارشان بالاست. البته حق هم دارند چون خاطرات زیادی از من و فیلم های قدیمی ام دارند. من از کارگردان و نویسنده فیلم خواهش کردم کاراکتری که سالهای سال داشتنم را حفظ کنم. من همیشه در فیلم هایی که بازی کردم آدم خوب صادق و امانت داری بودم و دوست داشتم این ویژگی ها حفظ شود. کوتاه بودن نقش برایم اهمیتی نداشت ولی می خواستم کاراکتر مثبتی بازی کنم. دوست دارم مردم که از سینما بیرون می آیند همچنان خاطره خوبی از من داشته باشند. البته ممکن است وقتی مردم فیلم را می بینند کوتاهی نقش من سبب نارضایتی شان بشود و بعضی ها بگویند چرا بعد از این همه سال نقش کوتاهی را بازی کرد ولی من به آنها می گویم بازی من در این فیلم یک اتفاق بود. ضمن اینکه کسی برایم داستانی ننوشته بود و این نقش از قبل حاضر و آماده نبود تا من بروم و بازی اش کنم. خیلی ها هم برای اینکه اسم من در این فیلم هست و با من خاطره دارند به سینما می روند تا ببینند من در این فیلم چه کردم. امیدوارم خیلی توی ذوقشان نخورد.
هیچ وقت ممنوع الکار نبودمدر همه این سالها هیچ کس هیچ وقت به من نگفت که تو نباید کار کنی و ممنوعیتی هم از هیچ بابت نداشتم. ممکن است درباره افراد دیگر نوشته باشند اما درباره من چیزی نگفته اند. بعد از انقلاب تغییرات زیادی در همه جا از جمله سینما به وجود آمده بود. یکسری جوان وارد سینما شده بودند. آنها دوست نداشتند زیر سایه اسم ما بمانند، پس بهتر بود ما خیلی محترمانه خودمان را کنار بکشیم. البته ما چند نفر بیشتر نبودیم، یکی دوتایمان که فوت کردند و یک دو نفر هم از ایران رفتند. در همان سالها علاوه بر بازی 8 فیلم هم کارگردانی کردم ولی از آنجایی که می خواستم همه چیز را فراموش کنم و از سینما دور باشم دیگر پی کارگردانی را هم نگرفتم. ضمن اینکه افراد جدیدی وارد کار شدند که به اصطلاح سکان کار دستشان بود و ما هم با آنها تماسی نداشتیم. همه هم دوره ای ها و رفقای من هم کنار بودند و من هم سراغ کارگردانی نرفتم.
به شانس و قسمت اعتقاد دارممن سنتی هستم و به قسمت و سرنوشت خیلی اعتقاد دارم. حق شناسم و هیچ وقت خدا را فراموش نمی کنم. لطف خدا هم همیشه شامل حالم بوده. نتیجه این همه سال فعالیت من حتی زمانی که بازی نمی کردم این شده که من با سه- چهار نسل زندگی کردم و حتی بچه هایی که زمان جوانی من نبودند و فیلم های من را ندیدند بعد که بزرگ شدند از طریق پدر، مادر یا پدربزرگ و مادربزرگ هایشان درباره من شنیده اند. باعث افتخار من است و خیلی هم از این بابت خوشحال هستم. عاشق همه شان هم هستم.
بیشتر رفقایم ورزشکار بودندموضوعی که برای من غم انگیز و سخت است از دست دادن دوستان، همکاران و رفقای قدیمی است. اما زندگی امید به آینده و عشق به کسانی است که هستند. با بعضی از همکاران و رفقای قدیمی خیلی نزدیک بودیم و ارتباط خانوادگی داشتیم. بیشتر دوستان و معاشرت من با ورزشی ها بود. چون خودم هم در این زمینه فعالیت می کردم ارتباط خوب و صمیمی با آنها داشتم. همه قهرمان های جهان که در ایران بودند از مرحوم تختی گرفته تا آقای عبدالله موحد، آقای مهدی زاده، آقای حبیب الله بلور، آقای سیف پور، آقای صنعت کاران، امام علی حبیبی و خیلی های دیگر که شاید الان نام همه شان در ذهنم نباشد هم دوره و دوستان من بودند. من تماشاچی مسابقاتشان بودم و در 3-4 المپیک مسابقه هایشان را دنبال کردم. ولی از آنجاییکه معلم ورزش بودم به تمام رشته ها احاطه پیدا کردم و یکی دو رشته را هم به عنوان ورزش اختصاصی انتخاب کردم. پدر من در شهرستان ها ماموریت می رفت و اسب داشت. به همین خاطر من هم سوارکاری می کردم و آمادگی بدنی داشتم. آن موقع خودم در باشگاه پرسپولیس بودم ولی طرفدار استقلال و پرسپولیس با هم هستم وقتی تیم ملی ایران می شوند. اما ورزش را دنبال نکردم چون پای سینما وسط آمد و من آنقدر درگیر شدم که دیگر نتوانستم پی آن را بگیرم.
نمی خواهم ذهنیت مردم تغییر کنددرباره آینده و ادامه پیدا کردن فعالیتم نمی توانم چیزی بگویم چون واقعا نمی دانم چه پیش خواهد آمد. شاید همه چیز با همین یک فیلم تمام شود شاید هم اتفاق دیگری بیفتد. البته بخشی از این موضوع به خودم بر می گردد و بخشی هم به عکس العمل مردم که نسبت به این فیلم از خودشان نشان می دهند. اگر بعد از به نمایش در آمدن این فیلم استقبال مردم از آن و نقش من خوب نباشد برای اینکه جایگاهم در بازیگری خیلی تغییر نکند و ذهنیت مردم عوض نشود ممکن است بگویم دیگر بازی نخواهم کرد. ولی اگر بر عکس بشود و کارم مورد توجه قرار بگیرد که چه بهتر، فکر می کنم آن موقع دیگر نور علی نور می شود. من الان 83 سالم است و دیگر فرصت چندانی ندارم که بخواهم دوباره تجربه های مختلف داشته باشم. در همین چند وقت اخیر هم چند نفری تلفن کردند و خواستند با هم درباره داستان هایی که دارند صحبت کنیم. من خودم امیدوارم کارم مورد استقبال قرار بگیرد و ادامه پیدا کند تا حداقل در این سالها از من یادگاری باقی بماند تا جبران سالهایی که از سینما دور بودم و از این دوری آزار می دیدم بشود. سینما همیشه دلگرمی و دلمشغولی من بوده ولی در این سالها از دستش داده بودم. حالا که دوباره به دستش آوردم روحیه مضاعفی پیدا کردم، امیدوارم این روحیه تقویت شود و مردم و دوست داران سینما هم از عملکرد من راضی باشند.
باید سنت هایمان را در فیلم ها نشان دهیمبه اعتقاد من سنت ها و فرهنگ قدیمی ما همان بازارچه و گذر و مکانهای قدیمی است که زندگی پدر و مادرهای ما بوده. این آداب اصالت ماست و به آن وابسته ایم. این مملکت چندین هزار سال تاریخ دارد و مسائل دینی و مذهبی مان هم ریشه دار است. از همین موضوعات می توانیم به خوبی در فیلم هایمان استفاده کنیم البته به شرطی که استفاده درست کنیم و تبلیغات ناروا نشود. باید در فیلم ها پیوستگی ها و ارتباطات پدر و مادر و فرزند، رفیق، دوست، هم محله ای و همسایه را به خوبی نشان داد. آن موقع یک خانواده معمولا در یک محل زندگی می کردند تا از هم دور نباشند اما حالا یکی اینجاست و دیگری آن سر دنیا. فیلمساز باید تلاش کنند تا در فیلم هایشان سنت های قدیمی مان پا بر جا باشد و تعصب و غیرت قدیمی ها را نشان دهند. وقتی در فیلمی می گویند مرد واقعا مرد واقعی را ببینیم. یا حتی بر عکس اگر قرار است آدم بدی را نشان دهند همه چیز آنقدر طبیعی باشند که تماشاچی واقعا حس کند آن آدم بد و فاسد است. البته به بعضی حرفه ها خیلی نمی شود پیله کرد و پشت سر سینما هم همیشه حرف و حدیث بوده. ولی همیشه قصه های واقعی و رئال مردم را تکان می دهد. به نظرم حتی از اتفاق و پیش آمد های جنگ هم می شود داستان های خوبی برای فیلم تهیه کرد، داستان خانواده هایی که از دل و جان از این مملکت دفاع کردند و جوان هایی که عاشق وطن بودند.
هیچ وقت به رفتن فکر نکردممن خیلی به خارج از ایران سفر کردم اما هیچ وقت به فکر مهاجرت از کشورم نبودم چون من وابسته به این مملکت، کوچه و بازار و مردمش هستم. هیچ دلیلی ندارد بروم خارج از کشور تا مثلا در خانه ام در طبقه هفدهم به استخر بروم! همین جا در رودخانه شنا کنم برایم صد برابر لذت بخش تر است. ولی نمی توانم به آنهایی که رفتند ایراد بگیرم. چون هر کدام از آنها به دلیلی مجبور شدند از ایران بروند و تقصیری هم نداشتند، شاید به ناچار این راه را انتخاب کردند. یکی برای دیدن بچه هایش رفته، یکی برای اینکه شاید درآمد بیشتری داشته باشد و دلایل دیگر. درباره زندگی دیگران نمی شود به راحتی قضاوت کرد.
«جدایی نادر از سیمین» خوب بود که اسکار گرفتبه نظرم الان ورزش و هنر دو عامل اصلی و مهم معرفی ایران به جهان است. در هر کجای دنیا که باشی وقتی پرچم کشورت بالا می رود احساس سربلندی می کنی و به خودت می بالی. جشنواره و فستیوال های سینمایی هم همینطور هستند و باعث رونق و مطرح شدن کشورمان می شوند. من همان موقع که فیلم جدایی نادر از سیمین آقای اصغر فرهادی برنده سکار شد در یکی از روزنامه ها یادداشتی نوشتم. من نمی خواهم صرفا نظر خودم را بیان کنم اما وقتی همه دنیا فیلمی را می پسندند و به آن جایزه می دهند حتما کار خوبی است. به هر حال آنها تجربیات زیادی در زمینه سینما دارند و از لحاظ تکنیکی و تخصصی هم جدی به مسئله نگاه می کنند. وقتی فیلمی را در اسکار می پذیرند و به آن جایزه می دهند حتما خیلی واجد شرایط است. البته منتقدها که مکارشان انتقاد است حق دارند به مسائل جزئی پیله کنند و نقاط ضعف و قوت را بگویند چون کارشان این است و باید راجع به آن حرف بزنند. اما ماجرای ما و مردم عادی فرق می کند. همین که به سینما برویم و از فیلمی خوشمان بیاید و برای کسی تعریف کنیم خودش خیلی خوب است.
از گلزار و رادان تا انتظامی و مشایخی...با خیلی از جوان های امروز سینما آشنایی دارم، آقای گلزار، آقای بهداد، آقای رادان، آقای کیانیان، آقای پرستویی و ... را می شناسم. از قدیمی ها هم که با آقای انتظامی و مشایخی و کشاورز ارتباط داریم. به نظرم خیلی از جوان های امروز سینما هم عشق و علاقه ای که ما به کارمان داشتیم را دارند. آنها برای کارشان زحمت می کشند و برای موفقیت تلاش می کنند. خوشبختانه الان فضا عوض شده و جوان ها می توانند علایقشان را دنبال کنند. آن موقع وارد شدن در کار هنر حالا په سینما و چه موسیقی خیلی مورد توجه نبود و حتی برخی از خانواده ها با آن مخالفت می کردند. اما الان هم خانواده ها هم عاشق سینما، موسیقی و هنر هستند و بچه هایشان را تشویق می کنند. مردم هم خیلی تا موقعی که طرف مطرح نشود از او استقبال نمی کردند. ولی خوشبختانه خانواده ما اصلا و ابدا مخالف نبودند و حتی مادرم تشویقم می کرد. تمام نامه هایی که طرفدارانم برایم می فرستادند را با حوصله جواب می داد. آن موقع عکس های من را در لاله زار و میدان توپخانه می فروختند، مادرم آنها را می خرید و برای طرفدارانم با مهر و امضای من می فرستاد. حتی چند دفتر داشت که اسم هوادارانم را در آنها یادداشت می کرد تا برایشان یک عکس را دوبار نفرستد. مردمی بودن به نظرم بستگی به وجود خود آدمها دارد . بعضی می توانند با مردم ارتباط خوب برقرار کنند و بعضی ها یک کم خودشان را می گیرند. البته شهرت و معروفیت خیلی ظرفیت می خواهد، اگر کسی جنبه نداشته باشد زود خودش را لو می دهد. وقتی چند نفر از تو تعریف و تمجید می کنند اگر بی ظرفیت باشی خودت را گم می کنی و کارهای عجیب و غریب انجام می دهی، وای به روزی که یک مملکت طرفدارت باشند. دیگر نباید دست از پا خطا کنی. مردم ما به همه چیز توجه می کنند. اگر صد هنر داشته باشی ولی کوچکترین لغزشی ازت سر بزند آن را می بییند و بقیه خوبی هایت را فراموش می کنند پس باید حواست را خیلی جمع کنی. این چیزها فرمول و کتاب هم ندارد باید خودت این منش ها را یاد بگیری و درست رفتار کنی.
به کیمیایی نامه نوشتمفیلمنامه های زیادی به دستم می رسید. آقای کیمیایی هم پیشنهاد دادند تا در فیلمشان بازی کنم ولی آن هم نشد. مسعود کیمیایی برای فیلم «سربازهای جمعه» به من پیشنهاد داد و با هم صحبت کردیم. رویم نشد به ایشان بگویم در فیلمش بازی نمی کنم و از آنجاییکه قلمم بد نیست و می توانم به راحتی دست به قلم شوم برایشان متنی نوشتم و فکس کردم. البته جواب منفی من اسباب گله و ناراحتی هم شد. بعد از آن هم فکر نمی کردم دیگر کار کنم چون سن و سالم بالا رفته. حتی گاهی اوقات به کمک عصا راه می روم، ولی وقتی دوربین را می بینم عصایم را کنار می گذارم و حتی ممکن است بدوم. ضمن اینکه درگیر کارهای دیگر هم شدم. یک مدت من در گوشه حیاطمان یک شیرینی فروشی باز کردم و شیرینی فروش شدم ولی بعدش کلا خانه را فروختم و آنجا هم تعطیل شد. در این مدت خودم را مشغول کردم تا مسئله اصلی که سینما بود یادم برود ولی باز یادم افتاد.
کتاب خاطراتم آماده چاپ استهمیشه نوشتن را دوست داشتم، اما حالا دیگر دستم می لرزد و شاید این کار یک مقدار برایم سخت شده باشد. ولی با این حال مشغول آماده کردن کتاب خاطراتم هستم که آن را در 400 صفحه نوشته ام. فعلا حروفچینی شده و فکر نمی کنم از نظر مجوزهم مشکلی داشته باشد چون من در این کتاب راجع به هیچ کس حرف نزده ام. فقط درباره آنچه بر من گذشته نوشته ام. خوشبختانه خداوند این موهبت را نصیم کرده و مردم هنوز هم من را به یاد دارند ولی بعضی ها که خیلی در این کار تخصص داشتند و خبره و عاشق کارشان هم بودند فراموش شدند. این درد است، شهرت و معروفیت بعضی وقتها ایجاد ناراحتی هم می کند.
پژمان خیلی خوب بودخیلی ها از من می پرسند حالا که در سینما بازی کردی ممکن است به تلویزیون هم بیایی ولی واقعیت این است که من اصلا راجع به این مسائل فکر نکردم. ولی به طور قطع وقتی آدم وارد بازار شود، پشت سر هم با پیشنهادهای مختلف روبرو می شود. اما فکر می کنم این ماجراها برای من خیلی دیر است. من دیگر نمی توانم خیلی در این رشته فعال باشم و مثلا یک سریال هم بازی کنم که سه سال طول بکشد. اصلا ممکن است این کشش و توانایی را نداشته باشم. البته خودم تلویزیون را دوست دارم و نگاه می کنم. سریال های خوبی هم پخش می کند مخصوصا چند وقت پیش که سریال «پژمان» را پخش می کردند خیلی دوست داشتم و آقای جمشیدی هم خوب و طبیعی بازی کرده بود. البته ممکن است در همین نقش اینقدر خوب ظاهر شده و در کارهای دیگر به این خوبی و روانی نتواند بازی کند ولی مشخص است که استعدادش را دارد.
بهروز خوشحال شد بازی کردمچند روز پیش با بهروز حرف می زدم و می گفت خوشحال شدم که بازی کردی و خیلی احساساتی شد. همکارارن قدیمی خودم هم خیلی هایشان تلفن کردند و خوشحال شدند که من دوباره به سینما بازگشتم. شاید این را قبلا هم گفته باشم ولی من مانده ام که جوابگوی محبت مردم باشم و ادای دین کنم.
رانندگی در جاده چالوس و یک دنیا لذتسفرهای خارجی را دوست دارم اما هر وقت که خیلی خسته هستم با اینکه نباید رانندگی کنم خودم پشت ماشین می نشینم و از جاده چالوس می روم و از هراز برمی گردم، رانندگی من را سر حال می کنم. اگر هم قرا باشد با دوستانم سفر کنم ترجیح می دهم خودم رانندگی کنم چون بعضی از دوستان می خواهند تند بروند و من هم اصلا دوست ندارم. به نظر من راه و جاده هم جزیی از مسافرت است و باید از آن لذت برد. این جمله که می گویند سفر آم دم را پخته می کند کاملا واقعیت دارد چون در سفر به بعضی مسائل بر می خوری که برایت قابل تامل اند. با خانواده ام زیاد سفر رفتیم اما الان بیشتر دوست دارم با هم دوره های قدیمی ام سفر برویم.
بهروز عاشق ایران است حیف است دور باشدمن بیشتر آدم احساسی هستم تا عقلانی. مثلا بهرزو وثوقی آدم عقلانی است و عقلش حاکم بر احساس اش است. البته نمی توانم بگویم عاطفی نیست اتفاقا خیلی هم خوش مشرب و گرم است و آرزو می کنم او هم بتواند برگردد و در این سینما بازی کند همیشه هم گفته ام یکی از آرزوهایم این است که بتوانم وسیله ای فراهم کنم تا او برگردد و از غربت جدا شود چون غربت او را پیر کرده. البته باید او را با سلام صلوات آورد نه همینطور خشک و خالی چون واقعا حقش است. عبدالله موحد در واشنگتن زندگی می کند او قهرمان کشتی بوده و شش مدال طلا دارد او عاشق ایران است ولی چرا باید دور از اینجا باشد. چرا نباید در ایران به کشتی کمک کند، بهروز هم همینطور است، او برای این سینما ارزان تمام نشده. به جای اینکه در دبی کلاس بازیگری برگزار کند باید در کشور خودش کار کند. انشالله که زمینه فراهم شود و آنها برگردند چون غربت خیلی اذیت کننده است.
حق ندارم از کسی گله کنمهمسرم سه سال پیش فوت کرد ولی بچه هایم ایران هستند هوایم را دارند. دوستانم هم همیشه حامی من بودند و نگذاشتند به من از هیچ نظر بد بگذرد. از هیچ چیز نگرانی ندارم، از هیچ کس ناراحت نیستم. اگر من حق ناشناسی کنم یعنی کفران نعمت کرده ام .من حق ندارم ذره ای گله و شکایت داشته باشم. یک نفر حاضر است تمام زندگی و ثروتش را بدهد تا دیگران دوستش داشته باشد ولی من را یک مملکت دوست دارند و بهم می کنند. پس باید تا آخر عمر شاکر خدا باشم.
---------------------------------------------------------------------------