راوی گفتی : سالی ، قحطی اندر اوفتادی مردمان را فی بلد*
شیخ .
فی یوم من الایام* ، زوجه ی شیخ با وی گفتی : یا شیخی* !
کنون گاه سختی و محنت فرا روی بیامدی و بدین محنت بُوَد* که دوست ، شناسد دوست را
و دوستان شناسند دوستان را . و غمخوار مردمان را نشاید که سیر به گوشه ای خفته آید
به گاهی که مردمان را ، هسته ی خرمایی ، جوی خون به راه انداختی . برخیز که در نوم
فلاح* نیابی و خفتگان را روز بازپسین* ، باد ، اندر کف بیابی . آیا نشنیدی این قول
خدای تعالی را که ، قال الله الحکیم فی محکم کتابه فرمودی : " مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبة انبتت سبع سنابل*... "
کنون بر بالای این نخل رو و خرما بستان و به میان خلق رو و گرسنگان
را انفاق کن !
شیخ ، زوجه را گفتی : از بهر خدای خموش ! که گرسنگان را اگر
این جَدَل* شنفته آمدی ، هستیمان به باد دادی و آنان را ، شر خلاصی نیابیم تا بدان
موضع که با ایشان ما را احوال ، یکسان بیامدی ...
لطفا بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید !