انه بسم الله...
خسته ام ای دوست از دیوار ها
خسته ام از وهم ها ، پندار ها
خسته ام از گم شدن در هر چه راه
کوره ره های همه باریک .....آه
خسته ام از نفس نا آرام خود
زهرِ غم دارم بسی در جام خود
خسته ام از مردمان پُر فریب
زین همه دل از محبّت بی نصیب
خسته ام از قلب های پُر گناه
خسته ام زین شهرِ تاریکِ سیاه
دفترِ شعرم پُر از اندوه شد
بارِ اندوهم بسان کوه شد
خواستم سر سبز چون خضرا شوم
خواستم زیبا تر از زیبا شوم
خواستم گلواژه ی هستی شوم
مِی نخورده معنی مستی شوم
ای فسوسا جان من رنجور بود
آرزوهایم زِ وُسعَم دور بود
بالهای مرغ روحم خسته بود
دفتر پراشتباهم بسته بود
دیر دانستم که مشکل بود عشق
پای دل افسوس در گل بود عشق...
شعر از: مهرداد بهار