جمال الدین سلمان ساوجی از خانواده مرفه و اهل علم در شهر ساوه به سال
688 - 709جری - دیده به جهان گشود.پس از کسب و تحصیل علم
به شعر و شاعری روی آورد و قریحه خود را در دربارها و در خدمت مدح
و ستایش پادشاهان قرار داد.
اشعار سلمان و معنی ارزش چندانی ندارد ولی زیبایی
اواستحکام و استفاده شعر او ر لطیف کرده است . در قصیده سرایی مهارت داشت.
علاوه بر این به شیوه شاعران قصیده سرای گذشته مانند سنایی ،
انوری و خاقانی نظر داشته است.شاعر مدیحه سراغزلیات فصیح
او امیختگی عشق و عرفان است که تا حدی به اشعار
سعدی میماند .
آثار :
کلیات دیوان : مشتمل بر قصاید و غزلیات و رباعیات و ترجیعات و ترکیبات.
فراق نامه : یک مثنوی در هزار بیت است که به قول مرحوم دکتر صفا شرح محبت میان سلطان اویس و بیرامشاه
پسر خواجه مرجان و مرگ او در گیلان است و هجر و فراقی که از این راه میان او و اویس افتاده است.
جمشید و خورشید : مثنوی عاشقانه به قول ری مثنوی عاشقانه به قول ریپکا ضرب تازه ای از سکه ی
قدیمی خسرو و شیرین است . ماجرای عشق جمشید و شرح سختیه ای او رد راه رسیدن به خورشید
دختر قیصر روم است با دوهزاو نهصت بیت و پایان ان وصال عاشق و معشوق است.
قصیده بدایع الاسرار
یاقوت لبا، لعل بدخشانی کو؟
و آن راحت روح و راح ریحانی کو؟
تو میخور و غم مخور مسلمانی کو؟
*****
ای آنکه تو طالب خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
کاقرار نمایی به خدایی به خدا
*****
دی دیده به دل گفت که چرا پر خونی؟
ز آن سلسله زلف چرا مجنونی؟
من دیدهام از برای او پر خونم
آخر تو ندیدهای، چرا پر خونی؟
*****
آن یار که بی نظیر و بی مانند است
عقل و دل و جان به عشق او در بند است
در یک نظر از مقام عالی جان را
بر خاک نشاند و جان بدین خرسند است
*****
دیشب سر زلف یار بگرفتم مست
کز دست من دلشده چون خواهی رست
گفتا که شب است دست از دستم بدار
تا با تو نگیردم کسی دست به دست
*****
در وصف لبت نطق زبان بسته بود
پیش دهنت پسته زبان بسته بود
ابروی تو آن سیاه پیشانی دار
پیوسته به قصد سرمیان بسته بود
*****
خود را شده غرق خون توانم دیدن
عالم همه سرنگون توانم دیدن
جان از تن خود برون توانم دیدن
من جای تو بی تو چون توانم دیدن؟
*****
من باغ ارم بر سر کویت دیدم
من روز طرب در شب مویت دیدم
ابروی کج تو راست دیدم چو هلال
فرخنده هلالی که به رویت دیدهام
*****
بیمارم و کس نمیکند درمانم
خواهم که کنم ناله ولی نتوانم
از ضعف چنانم که اگر ناله کنم
با ناله بر آمدن بر آید جانم
*****
تا کی پی هر نگار مهوش، سلمان،
گردی چو سر زلف مشوش، سلمان؟
زلفش به کف آر و خوش فروکش سلمان
*****
از کوی مغان نیم شبی ناله ی نی خاست
زاهد به خرابات مغان آمد و می خواست
ما پیرو آن راهروانیم که نی را
هردم بنمایند به انگشت ره راست
من کعبه و بتخانه نمی دانم و دانم
کانجا که تویی قبله ی ارباب دل آن جاست
ای آن که به فردا دهی امروز مرا بیم
رو بیم کسی ده که امیدیش به فرداست
بسیار مشو غره بدین حسن دلاویز
کاین حسن دلاویز تو را عشق من آراست
جمعیت حسنی که سر زلف تو دارد
از جانب دلهای پراکنده ی شیداست
عشق تو ز سلمان دل و جان و خرد وهوش
بربود وکنون مانده و مسکین تن تنهاست