عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 162
نویسنده : جاذبه وب

مثل همه ی آدمهای روی زمین زندگی روزانه ام را می گذرانم ولی نه دقیقن مثل همه ی آدمها. تمام روز را به تو فکر می کنم و تمام شب را به یاد تو می خوابم زندگی جالبی شده است برایم روزها و شب ها طور دیگری شده اند. حالا دیگر تنهایی ام کمتر شده است احساس می کنم تو در کنارم هستی و هر کاری که می کنم تو آنجایی. دوست دارم همه ی این زندگی با تو باشد که بدون تو می دانم جز تاریکی و سیاهی چیز دیگری نیست.

گل که می چینم به یاد تو هستم و با خود می گویم کاش تو هم بودی و تو هم گلهایی را که دوست داشتی می چیدی.حتا غذا خوردن وخوابیدن و بیدار شدنم را با تو دوست دارم و حالا با یاد تو لذت می برم. تو شاید باورت نشود نمی دانم شاید تو هم اینگونه هستی.

تمام زندگی ام را سختی کشیده ام به کسی کاری نداشته ام و کسی را آزار نرسانده ام حالا می خواهم از زحمتی که کشیده ام لذت ببرم شاد باشم و بخندم. ترا دیده ام و ترا شناخته ام شاید تو خود در گوشه های قلبم بوده ای که اینگونه انگار ترا همیشگی داشته ام و به یاد تو بوده ام. حالا دیگر تو را یافته ام و به انتظار نشسته ام که بیایی و دستانم رادر دستان گرم خویش بگیری و برایم زندگانی را زمزمه کنی.

صدای پرندگان در باغ پیچیده است و صدای اره موتوری که گوش آدم را کر می کند و بیرحمانه درختان را سر می زند نیز به گوش می رسد. این صداها در گوشم می پیچند و من در میان باغ بر روی کنده ی درختی نشسته ام به سبزی هایی که کاشته ام می نگرم که هر روز سبز تر می شوند و به گلهای وحشی قشنگی که در هر گوشه ی باغ روییده  می نگرم. به گلهای سپید درختان آلوچه می نگرم که سپید سپید تمام شاخه هایش را در بر گرفته اند و بهار را در من زنده می کنند. صدای مرغها . خروسها و غازها نیز برای خودش زیباست. اما میان این همه زیبایی و هیاهو من در ذهنم فقط به تو فکر می کنم و هیچکدام اینها نمی تواند یاد تورا از ذهنم دور کند.

این هم قسمتی از زندگی ست و زیبایی خاص خودش را دارد و من چه لذت می برم با  یاد تو.........

 


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 153
نویسنده : جاذبه وب

 

این روزها بوی بهار همه جا را گرفته است و همه جا می شود بهار را حس کرد. امروز به کوه رفتم تا هم مقداری قدم بزنم .به چشمه ی بالای کوه بروم آب گوارایی بنوشم و مهم تر از همه می خواستم گل بنفشه ی کوهی بچینم که این روزها عطرش همه جا را گرفته است و عطرش انسان را مست می کند .

وقتی در کوه قدم می زنی همه جا گلهای رنگارنگ را می بینی گلهای زرد. آبی . بنفش همه جا را پوشانده است مخصوصا گلهای صورتی قشنگی که در دره ها روییده و بیشتر درسنگها رشد کرده. آدم لذت می برد از این همه زیبایی.

همینطور که قدم می زدم به یاد یک ماه پیش افتادم. یک ماه پیش هم قدم میزدم اما در ساحل و درکنار تو. امروز تنهایم و با تنهایی خویش قدم می زنم. با یاد تو آواز می خوانم و گلهای زیبای بنفشه می چینم. این گلها دم کرده اش را خیلی دوست دارم. چقدر جای تو خالی ست باورت نمی شود چقدر دوست داشتم تو هم بودی و با هم به کنار چشمه ی قدیمی می رفتیم.آبی می نوشیدیم و شاید هم با هم چای دم می کردیم و می خوردیم.

یاد تو با من هست. با یاد تو خوشم و اینجا در میان کوه کنار چشمه نشسته ام و به یاد تو هستم. گلهای بنفشه کوهی را به تو تقدیم می کنم و به این امید که روزی با هم به کوه برویم و گلهای بنفشه ی کوهی بچینیم در کنار چشمه نشسته و چای بخوریم. 

 


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 188
نویسنده : جاذبه وب

مرا ببر به آن کرانه ای که باز

سکوت مرغهای عشق هم

بهانه ای ست

برای دستهای پر نیاز من

 

مرا ببر به خانه ای که پشت کاج سبز قصه هاست

درون جنگل خیال ماست

به سان قصه ی سکوت ماست

همان شکسته قصه ای که یادگار پیر شهر ماست

 

مرا ببر به ازدحام باد و مه

برای ابرهای تیره ی زمان

برای خاک بی نشان

که در میان صخره های این کویر

مرا صدای می زنند

 

مرا ببر به اوج لذت خودت

که من بدون روی تو

ترانه خوان روسیاهی شبم

ترانه ی صداقت از گلوی زخم دار من

به آسمان نمی رود

 

مرا ببر به آن زمان که هیچکس نبود

که هیچکس ترانه ای نگفته بود

و عاشقی به روزگار ما نبود

ولی در آن زمان

من عاشق تو بودم و ترانه های سرخ را

برای خنده های آسمانی ات

سروده بودم از نگاه شرمسار تو

 

مرا ببر به سوی آن کسی

که در درون آبی زلال آب هاست

و رنگ چشمهای تو نشانه ای از آن صفاست

برای خسته ای چو من

که خسته مانده ام برای دیدنت

 

به آسمان قسم

که تو میان آسمان نشسته ای

ستاره ی منی

سرشک چشمهای من

نیاز آسمانی من است

 

مرا ببر به اوج لذت خودت

که بی تو من

ترانه خوان آسمان خسته ام

و هیچکس برای من ترانه سر نمی کند

ولی دلم برای دیدنت

همیشه روز و شب

همیشه هر کجا

پر از غم است و باز

من آسمان دیدگان خسته ام

که یاد چشمهای مهربان مه گرفته ات

مرا همیشه می کشد و باز زنده می کند

مرا همیشه می کشد و باز زنده می کند


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 168
نویسنده : جاذبه وب

 

نگاه می کنم تو را ز دور دست بی کران

میان این همه سکوت

درون قلب کوچکم

چه تار بود آسمان من

 

به انتظار یک سپیده دم

تمام لحظه های خویش را شمرده ام

برای دست های آسمانیت

تمام شعر های خویش را

در این سکوت و ظلمت نگاه ساده ام

برای تو نوشته ام

 

به انتظار بوده ام

به انتظار یک سپیده دم

 

چه خوب شد

چه خوب شد

سپید شد

سپید شد

تو آمدی

سپیده بر دمید

سپیده هم رسید

تمام آسمان زندگی سپید شد.

 


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 117
نویسنده : جاذبه وب

سلام

تصمیم گرفته بودم این وب رو تعطیل کنم دیگه روی به روز کردن نداشتم اما وقتی دیدم دوستان هنوز منتظر به روز شدن این وبلاگ هستند تصمیم گرفتم با یک عذرخواهی این وب رو احیا کنم

گزیده امروز>مهدی فرجی


می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛
چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از  وامق و  مجنون شده است
می توانی عذرا باشی،  لیلا بشوی

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی.....

***************

هرقدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد

 حرف دلت تا می توانی در دلت باشد

 یک عمر در گفتن دویدی، کوله بارت کو؟

 این سهم خیلی کم نباید حاصلت باشد

 حالا که اینقدر از تلاطم خسته ای برگرد

 اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد!

 تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی

 تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد

 احساس غربت میکنی وقتیکه شوقی نیست

 حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد

 اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده؟

 یا خنده ای٬ حرفی ...که شاید قابلت باشد

 از گفتنی ها با تو گفتم بعد از این بگذار

 دست خود دیوانه ات یا عاقلت باشد

 امروز و فردا میکنی؟ امروز یا فردا

 یکدفعه دیدی وقت مهر باطلت باشد

 بر شانه هایت باز دنبال چه میگردی؟

 انگیزه پرواز باید در دلت باشد...


***************


خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان
انتخابی است که کردیم برای خودمان
این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غم نداریم بزرگ است خدای خودمان
بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند
خودمان آینه هستیم برای خودمان
ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم
دو مسافر یله در آب و هوای خودمان
احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره های خودمان
من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم
دیگران را نگذاریم به جای خودمان
دیگران هر چه که گفتند بگویند بیا
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان


***************



تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 294
نویسنده : جاذبه وب

  گمان بر رتبه ی عرفانی من

  مبر از پینه ی پیشانی من

ز خاطر بردن ذکر سجود است

دلیل سجده ی طولانی من

 

تو هدیه ی زیبای خدایی، ای صبر

با هر دل خسته آشنایی،ای صبر

 گفتند همانکه غم دهد صبر دهد

غم  آمده پس تو کی میایی ای صبر؟

           

بی سر شده بود و سر و سامانی داشت

 بی حنجره فریاد نمایانی داشت

یک روز به خونخواهی او می آیند

آن مرد غریب ، آشنایانی داشت...
 

آن مست هميشه با حيا چشم تو بود

آن آينه ي رو به خدا چشم تو بود

دنيا همه شعر است به چشمم اما

شعري كه تكان داد مرا چشم تو بود
 

پوشیده به تن ، قبای رسمی در صف

دنبال کمی هوای رسمی در صف

ده بود و درخت های عاشق در رقص

شهر است و درخت های رسمی در صف

 

گفتی به چه دلخوشی؟... سؤالت خوب است

 گفتی که غریب... احتمالت خوب است

از شهر دلم گرفته بر خواهم گشت

  ای تنهایی! سلام! حالت خوب است؟

 

از مهر نبرده ای نصیبی ای شب!

داری به گلو بغض عجیبی ای شب!

وقتی که تو می رسی همه می خوابند

بدجور میان ما غریبی ای شب!

 

غمگین نشد از اینکه به او تاخته اند

یا اینکه به جانش تبر انداخته اند

وقتی جگر انار خون شد که شنید

از شاخه  او چوب فلک ساخته اند

 

هر چند که از جوش و خروشش سخن است

یک عمر نفهمید که دریا کفن است

ماییم که محتاج صعودیم ای کوه

تنها هنر رود فرو آمدن است

 

سرمای تو کشت خواهرم را ای برف

 خون کرد دل برادرم را ای برف

آهسته ببار تا بیابم شاید

گیسوی سپید مادرم را ای برف

 

ای دل نگران که چشمهایت بر در....

شرمنده که امروز به یادت کمتر....

جز رنج چه بود سهمت از این همه عشق

مظلوم ترین عاشق دنیا!مادر

 

پاهایت کو ؟ به پای کی جنگیدی ؟

کو دستانت ؟ به جای کی جنگیدی ؟

این ها که تو را نمی شناسند هنوز

بابای گلم ! برای کی جنگیدی؟ 


ابریم که ارث پدریمان اشک است

مشق شب و درس سحریمان اشک است

هرکس به زبان خود سخن می گوید

ما نیز زبان مادریمان اشک است...

 



تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 146
نویسنده : جاذبه وب

دو چشمت از عسل لبریز و لب‌هایت شکر دارد

بیــــا، هرچند مـــی‌گــویند: شیرینـــی ضرر دارد

زدم دل را بـــه حافظ ، دیدم او امشب برای من -

"لبش می‌بوسم و در می‌کشم می" در نظر دارد

***

پریشان است و افسون و هوس در چشم او جمع است

پـــــری‌ رو از پـــــریده‌ رنگ آخــــر کِــــی خبـــــــــر دارد؟

اگر چه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است

کـمر چـــون مــــو ندارد او ، ولـــــی مــــو تـــا کمــر دارد

لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ

درشت  و  نــــرم  را  آمیـــخته  با  خیــــــــــــــر  و  شــر  دارد

بــــه یـــاد اولین بیت از کتــــابِ خواجــــه افتادم

شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد

***************

به اخمت خستگی در می رود ،لبخند لازم نیست

کنـــــار سینی چــــای تـــــو اصلا قند لازم نیست

همیشـه دوستت دارم ـ بــــــــه جــــــان مــادرم ـ امــــا

تو از بس ساده ای ، خوش باوری ، سوگند لازم نیست

به لطف طعم لبهای تو شیرین می شود شعرم

غــــزل را با عسل می آورم ،هرچند لازم نیست

مرا دیوانــــه کردی و هنــــــــوز از من طلبکاری

بپوشان بافه های گیسویت را ،بند لازم نیست

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را "

عزیزم ، بس کن ، از این بیشتر ترفند لازم نیست

فدای آن کمانهای به هم پیوسته ات ، هر یک ـ

جـــدا دخل مـــــرا می آورد پیــوند لازم نیست

****************

خدا از چشم‌هایت آیه‌ای بهتر نیاورده

هنوز از کار چشمانت کسی سر در نیاورده

تقاص چشم خونبارت، هراس چشم خونریزت

"دمار از من بر آورده‌ست و کامم بر نیاورده"

"به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را"

خدا زیبا تر از زیبایی‌ات زیور نیاورده

چه سهل و ممتنع برداشتی ابروت را، سعدی-

خودش را کُشته و بیتی چنین محشر نیاورده

#

پریشان کرده هر روز مرا یلدای گیسویش

اگر چه این بلا را هیچ شب بر سر نیاورده

*******************

عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد
لیلی و مجنون قصه ی شیرین تری دارد

دیوان حافظ را شبی صد دفعه می بوسی
هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد

حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت
- عاشق که باشی – بیت های محشری دارد

با خواندن بعضی غزل ها تازه می فهمی
هر شاعری در سینه اش پیغمبری دارد

حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است
شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد



تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 8713
نویسنده : جاذبه وب

مـونـالیزاترین اخـــــم تــــــو لبـــخند آرزو دارد

که اردک، زشت و زیبا خولیایی های قو دارد

تو از شمسی ترین منظومه، مولاناترین بزمی

کــــــه تالار تنت ،دو مطرب، مهتــــاب رو دارد

                               دوتادل داری و هر دل دوتا دهلیز و هر دهلیز

هزاران شاتقـــــی زندانــــی دختــرعمو دارد

و من آنقدر گفتم تا که نامت رفت یادت چیست

کـــه مهتا لافتـــی الّا اگـــر ایـــن دست مو دارد

به خواهرزاده ی قیصر که پیش از زندگی مرده

بگو این سنگ قبر ازجنگ دایــــی با عمــو دارد

کمال الملک در آنسو ترین آئینه ها گم شد

در این سو شاعــــر آیا دلبری آئینه رو دارد؟

ببینم! آیدا، آیدا کـــــه می گویند این زن بــــود

همان که هرچه دارد ازهمین زن شاملو دارد؟

برای آیدا آئینه دیگر جای امنـــــــی نیست

که دیگر گونه مردی آنک،اندک قصد او دارد

عیال حاج سیّد مصطفی با مرتضی خوابید

هنــــر در شقّ هفتــــم رو ندارد آبرو دارد؟

بگــــو، باشد ، ببار ای ابر، بر دریــــــا ببار، امّا

قنات از تشنگی دست گدایی سوی جو دارد

قنات از تشنگـی صف بسته بر هامون ببار ای ابر

بترس از کینه ی چاهی که عمری سر به تو دارد

به سروانتس بگو این آسیاب از باد اگر افتاد

یقین با خون شاهــــی آسیابانش وضو دارد

شب تاریک وبیم موج حافظ یادتان باشد

روایت نکـته ای باریک تــــر از تـارمـو دارد

به کشتی شک کنید، این کشتی از آن شب که دریا را

ســـواری  داده  بــر پشت  خـــــود  اسرار  مگـــــو  دارد

که کشتی را اگر نوح است کشتیبان به خشکی هم

کســـــی را مثل حافظ دیده باشد، هـــای و هــو دارد

بگو دلکنده ی ِ ورد طلسم آکنده، جریان چیست؟!

کــــه تنهــــا از پلنگ این ماه عکســی بر پتو دارد ؟

طلسم آکنده ی دلکنده ، فال قهـــوه می گیری؟!

که تا کی بوسه ی کشدار عاشق رنگ و بو دارد؟!

سر اسرار را دیــــدی هویدا، روی دار آیا

هنوز آئینه ترس از چهره های روبرو دارد

بگو تعبیر شاه خشت بعد از بی بی دل چیست؟

چـــرا سرباز گشنیز این همــــه ترس از دولو دارد

چرا در پرده خوانی های کافه نادری، نصرت

دودستی تیشه را بر تارک لیلـــی فرود آرد؟

و در نامــــه نگاری هــــا نگار از نامــــــه جا مانده

ودیو از وانه ترسیده است و راه از هیچ سو دارد؟

تو هــــم آئینه رویـــــا، خائنـــا، یا مثل مهتــا یا

سهیلایانه لبخند اخم هایت سمت و سو دارد

نه رابین هودتر از چشم هایت قهرمانــی هست

نه دل بستن به این لندن ترین تن پرس وجو دارد

و تنها منع جدی تنگی پیراهن عمر است

دل هر دکمــه ای جا دکمه ای را آرزو دارد

لب پیــــراهنت را روی فریاد تنت واکــن

که تصمیم فرار از من به عنوان گلو دارد

مونا شاید موناوندی کنــــد، مهتـــا بتـابـانـد

شکر در اخم این را، خنده های تلخ او دارد

تـــو لبـــخندی ومن اخـــم، این مونالیزاترین ها را

داوینچی در قلم مو های رنگی جست و جو دارد

*************************

  
به تو ای آینه از خسته ترین قاب، سلام

گل نیلوفر خوابیده به مرداب، سلام
 
ای دو چشم تو دوتا شیخ ابوالعشوه ی ترک

 مست قیلوله و لم داده به محراب ، سلام
 
آخرین نسل به جامانده ی ترسابچه گان

مغ هندوی از آتش زده سرخاب، سلام
 
ای همه روی تو، ابروی تو ازبوی تو مست

چشم آهوی تو و خوی تو نایاب، سلام
 
مژه در مژه که نه، پنجه ی پنجاه پلنگ

پرقوی سر مویت دم سنجاب، سلام
 
لف و نشر دو لبت غرق در ایجاز نمک

قدو بالای تو سرمصدر اطناب، سلام
 
ای هم آغوشی ما، دیو در آغوش پری

رقص ماهی بچه در قلعه ای از آب، سلام
 
بهترین حالت ممکن شدن امر محال

 سر به گرداب قرار سر نوّاب، سلام
 
پابه پا شاه و گدا، شاه شما،بنده گدا

 مرگ بر جمله رعایا و به ارباب سلام
 
معتکف در دهنت هر چه که دندان طلبه

 به سخنران زبان ، مرجع طلاب، سلام
 
در گره خوردگی مرز نگاه من و تو

 شمع می گفت به آن گوهر شب تاب، سلام

 در بیامیز و نیاویز به آن ابروی کج

چشم توماهی و ابروی تو قلاب، سلام
 
چشم اگر دید تو را سجده ی واجب دارد

پلک می افتد و می گوید در خواب، سلام

*****************

عمو نوروز نی می زد می یومد، پابه پا، تنها

عمونوروز اومد ، روز اومد ، آب شد برفا

عمونوروز زیر لب رجزمی خوند ومی یومد

هرازگاهی نمک می زد به زخمای ننه سرما

یهو می زد زیر بارون و گل می کرد لبخندش

که یعنی بعدازاین یاجای تواینجاست،یاجای ما

عمو نوروز بود و حوچی پیروز یا فیروز

همون که طاق م زد عیدو با شب یلدا

چپق برداشت، پک زد، دودشو با آه بیرون داد

یه فنجون قهوه خوردو گفت: اینه ماجرای ما

یکی از اون شبای سرد بهمن بود، سردم بود

گرسنه بودم و عین یه زائو وقت دردم بود

زمستون ابرو توی حوض خونه، من لگد می کرد

زمونه با بداش خوب، روزگارباخوبا بد می کرد

سرم شد کاسه، مغزم عین جیوه لنگرک می زد

یه خط غم، در میون غصه تو قلبم قنبرک می زد

هوس کردم به جای قهرمان قصه ها باشم

برای ماهیا ، آب و واسه مرغا هوا باشم

دلم می خواست آلاچیق دختر کولیا باشم

رفیق بی سرو پاها و ژولی پولیا باشم

دلم می خواست بارون باشم اما توبیابونا

خیابون باشم اما زیر پای درب وداغونا

خوروسخون پاشم وتابوق سگ مستی کنم شاید

یه فکری هم به حال نحسی هستی کنم، شاید

برقصم با تموم لولیا ولوطیا وداش مشتی ها

ببوسم دخترای بندری رو توی کشتی ها

شبو از چشم شب پارو کنم، جارو کنم روزو

بشورم از تن آیینه ها این وهم مرموزو

ببافم تارو پود عمرمو با دست رویاهام

بخوابونم سر دنیارو روی بالش پاهام

کلاف بی سرم باهمسرم خوابید وشب سرشد

زنم زایید اما بچمون ازترس، دختر شد

زدم بیرون وسر از باغ انگوری درآوردم

به زور ارّه تاکستونو پاک از پا درآوردم

یه پشته هیزم از انگور شاهانی که خرمن شد

زدم کبریتو زیرش، آفت برفای بهمن شد

سحر خاکستری از تاک و تاکستون به دست اومد

که از اون جوجه ی ققنوس تابستون مست اومد

زغال تاکو دَه شب توی هاون خوب کوبیدم

تو آب جوش پختم ، آب شد رنگ ته دریا

دوات انداختم،برداشتم، برچهره مالیدم  

ببینیدم! خودم رو رنگ کردم هی مسلمونا !!!

سری بی سقف شاید، بی کلاه اما محالاته

سرم ازبین سرها درنیومد که نیومد

با یه شیشه وکلی شراب کهنه که تو شه

کشیدم رو سرم تا قامتم شد عین آقاها

دوتا منگوله ازگیلاس بسته به خودش از دم

خودش شنگوله و منگوله هاشم حبّه انگورا

ننم می گفت: خان جان! یچه خان باید پسر باشه

حریف دست کم ده قلچماق نرّه خر باشه

بهش گفتم : ننه یابوی گاری که نزاییده

ولش کن تا همینجا گوشه ی ابروش ساییده

زنه از ترس آل افتاده توی چلّه ی کرسی

چشات کوره، چرا احوالشو از من نمی پرسی؟

یه چیزی زیر لب بلغور کرد و مرد جادرجا

خر و پالون اون از کدخدایی موند ارث ما

خرم رو سر بریدم گوش تا گوش و نشستم روش

با پوستش تنبک و دف ساختم، خرخوبه یا اینا؟

با چشماش ساختم دوربین، شدم عکّاس باشی خان

زدم به دشت و عکس انداختم از بچه آهو ها

با دُمّش ساختم شلّا ق تا جلّاد شم، شاید

زمستونو بترسونم، بسوزه دومن ابرا

که شاید آسمون قصّه مون از غصّه خالی شه

بهار حالی به حال شه ، دوباره آ ب شن برفا

بهار اومد ولی با جیب خالی و پز عالی

کلاغو رنگ کرده می ده جای هدهد و مینا

**************

سیگار های ممتد چشم انتظاری ات

سیگار های مست در آغوش بودن ات

سیگار های شعله ور از من به یک طرف

سیگار های ساحل و گرداب دامن ات

سیگار های چشم به چشم تو دوختن

سیگار های خاطره ی جنگ تن به تن

سیگار های شعله ور از تو به هر طرف

سیگار های تف به شب تلخ رفتن ات

سیگار های اینکه تو آیا بدون من؟

سیگار های این که نه هرگز بدون تو

سیگار های اینکه چگونه؟ چه می شود!

سیگار های -وای!مبادا شبی زن ات...

سیگار های چشم تو مست از شراب ناب

سیگار های اشک تو در چشم من سراب

سیگار های : خانه خرابم سراب ناب

سیگار های دل به تلنگر شکستن ات

سیگار های خیر نبینی که می کشی

سیگار های خیر ندیدم که می کشم

سیگار های سرد شد این چای سر بکش

سیگار هم بکش بکشم دست بر تن ات؟

سیگار های با هم و بی هم گریستن

سیگار های در هم و بر هم گریستن

سیگار های در بغل هم گریستن

سیگار های گریه ی رفتن گرفتن ات

سیگار های بخت من از رنگ شب سیاه

سیگار های رنگ شب از موی تو سیاه

سیگار های موی تو از دود آن سیاه

سیگار های عمر مرا دود کردن ات

سیگار های چهره ی مهتاب داری و

مهتاب نه دو نرگس در خواب داری و

در پیرهن دو نیمه ی مهتاب داری و

تشبیه ماه را به تو میباید از من ات

سیگار های میشود آیا شب آفتاب

سیگار های رنگ شب است آن دو آفتاب

سیگار های بی تو مبادا اصلا آفتاب

از ابر حوله بر تن خورشید بستن ات...


کبریت را بکش غزل ناتمام من

کبریت را بکش دل بی احترام من

کبریت را بکش به دم انهدام من

ای شوکران رسید شب سر کشیدن ات

سیگار را به عشق تو کبریت میکشم

این شعر را به عشق تو کبریت میکشم

من خویش را به عشق تو کبریت میکشم

در لحظه های مثل شعری سرودن ات

 

 

 


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 116
نویسنده : جاذبه وب

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد


نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

 

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت


کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

 

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر


به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

 

رها کنی، برود، از دلت جدا باشد


به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد

 

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند


خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری


که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

 

خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد


به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

 

خدا کند فقط این عشق از سرم برود


خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

   

**********************


بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها


می‌شوم بـی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها


تا چـه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز...


دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها


غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است

ـ

چند روزی می‌شود ـ مادر بــه خیلـی چیزها


نامـــه‌هایت، عکس‌هــایت، خاطرات کهنه‌ات


می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها


هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم


من بـــه این افکار زجرآور... بـــه خیلـی چیزها


می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز...

          

          بعدِ من اما تـــو راحت‌ تر به خیلی چیزها                 


**********************

 نوشته ام به دل شعر های غیر مجاز


که دوست دارمت ای آشنای غیر مجاز

 

هوا بد است ، بکش شیشه ی حسادت را


که دور باشد از این جا هوای غیر مجاز

 

به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند :


جدا شوند ز هم این دو تای غیر مجاز

 

دل است ، من به تو تجویز می کنم دیگر


مباد پک بزنی بر دوای غیر مجاز

 

تو را نگاه کنم هرچه روز تعطیل است


مرا ببر به همین سینمای غیر مجاز

 

تو صحنه های رمانتیک و جمله های قشنگ


که حفظ کرده ای از فیلم های غیر مجاز

 

زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش


مباد دم بزنی از خدای غیر مجاز...


*********************

 

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…


جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…


وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت


تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…


روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای


سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا


افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت


فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا


کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان


در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…


تا آفتاب زد همه جا تار شد برام


دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،


از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط


یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…


تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 165
نویسنده : جاذبه وب

حسین خسروجردی نویسنده رمان تگرگ تاتار

حسین خسروجردی نویسنده رمان تگرگ تاتار: با کنگره سربداران اعتبار فرهنگی سبزوار شناسانده می شود
نام آنها ما را روشن نگه می دارد
استاد حسین خسروجردی نویسنده لطیف طبع خراسانی و روایتگر داستانی لحظه های ناب تاریخ است که در آثارش به تاریخ و فرهنگ این کهن بوم، سبزوار نگاهی ویژه دارد. یکی از آثار این نویسنده سبزواری ، رمان تگرگ تاتار است که با رویکردی تاریخی- داستانی با محوریت نهضت سربدارانِ سبزوار،به آن پرداخته . دغدغه های فرهنگی و پرداختن به گوشه های مغفول مانده از برهه ی از تاریخ سبزوار که همگان به آن افتخار می کنیم 
 
-باسلام و تشکر لطفا خودتان را برای مخاطبان ما معرفی کنید؟
*با سلام و باور به همایش سربداران که مهمترین خاصیتش، بیدار کردن اندیشه هاست و با سپاس از شما که با چیستا و فرهنگ پرسش، به کارشناختن و شناساندن پرداخته اید و با خرد گرایی تجربی به عنوان افزار معرفت، راه تفاهم و کمال را می جویید.
بنده حسین خسروجردی هستم اهل شهر سبزوار، در دهه شصت ، رشته زبان و ادبیات فارسی را در دانشگاه آزاد سبزوار تا مقطع کارشناسی گذراندم که گویی باید در آستانِ این در ، با خیال و کوشش پروانه ای دمساز می شدم که بر سر در آن نوشته بودند: کلمۀ زیبا عمل زیبا را به دنبال دارد. این کلامتوماس مان، نویسنده شهیر آلمانی گویی تقریر عشقی راستین بود که راهِ رمان و نگاشتن عالمی را روشن می کرد که باید در آن ایستاده می سوختی و در قصۀ غُصه های عالم شریک می شدی تا به قابلیت سخن می رسیدی که به سروده حافظ:
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی       آری آری سخن عشق نشانی دارد
باری در ادامه معرفی خویش تنها به اختصار با بیان و نام بردن از دو فرزندِ دخترم ، به نام های سپیده و رخشا و نیز همسری همراه و بردبار بسنده می کنم و در فرصت فراهم شده مایلم تا به رُمانی که تگرگ تاتار نام دارد بپردازم و از آن سخن بگوییم سخن از رمانی که با قلب او تپش یافته ام و با احساسش نیروی زندگی را در خودم بیدار نموده ام و گذاشته ام تا، نام قهرمانان این رمان، ما را روشن نگه بدارد. چنین است که مدار عمر من –همانگونه که گفتم- از آن سوی جوانی باز تاکنون ، به دورِ کتابت داستان و رمان و معرفتی چرخیده است که امروز به آن ادبیات خلاقه می گویند و آن چیزی نیست جز تقریر عشق و چراغِ تابنده ای که همیشه مرا صدا می زند.
 
– علت و انگیزه شما از روی آوردن به ژانر تاریخی در نوشتن چه بود؟
*همه چیز از بایستگی و شایستگی آن پهلوان برومند آغاز شد از امیر عبدالرزاق باشتینی که با همتِ مردانه خود از خار ذلت، برگِ گل تازه برآورد. همت مردانه ای که به قول گوته شاعر آلمانی : او نخواست که در بندگی غرورش را حفظ کند . او وقتی که بر چهره خزان دیدۀ سرزمینش نگریست که در به درتر از باد شده اند و به قول خاقانی:
فضل مجهول و جهل معتبر است، جاهل آسوده و فاضل اندر رنج است.
این دردِ همگانی و این دردِ بیداری باعث شد تا عبدالرزاق سلاح برگیرد و در حلقه ی حماسه و اُنسِ برادرانه ، یارانی را بجوید که خواسته و جوهر ارزشی شان، عدالت و زندگیِ به سامان بود. آدمیانی که در حفره های اندوه، سالیان درازی گریسته بودند و اکنون چکامۀ رنج خود را بایستی از غبار زمانه عبور می دادند و به گوش همگان می رسانیدند.
من از ورق هایِ زردِ تاریخِ مردمِ خود، چنین چکامه ای راشنیدم و بی درنگ به باور و جستجوی آنها پرداختم. اشک های بی بهانه ای که روی زمین خدا ریخته می شد و با پیامی آتشین نعره می زد که :
ما، سربه دار می دهیم و از ضلالت و شکنج ، بیزاریم! آه که خراسان با گستردگی دشت ها و کوه ها و شیدایی خود، برخاسته از یک فرهنگِ مُفخم ، چه دلیرانه حماسی شده است . تباری آزاده و سرافراز است که اینجا در سرزمین سربداران بی هیچ گزافی به قول ناصرخسرو قبادیانی:
فرزندِرسول است بر این باغ، نگهبان . آزادگی و حسین بن علی، یادمانِ پاکِ همۀ روزگارِ این قوم و این سرزمین کهن است که بشارتِ انسانی اش تا ابد، پایدار خواهد ماند. چنین مبنا و انگیزه های فراموش شده ی تاریخی بود که ، تگرگ تاتار را همچون بنفشه ای از دل تقویم کهنه ی سربداران بیرون آورد.
 
-در بین آثار شما کتاب تگرگ تاتار با دایره وسیع تر و کاملتری درباره تاریخ سبزوار به ویژه سربداران پرداخته است. علت پرداختن شما به این برهه تاریخی را بفرمایید؟
* فهم زندگی و ندای زنده زندگی کردن و مهمتر از همه ، هنرِ گام زدن با زمان و زمانه از علت های ویژۀ چنین دلبستگی و پرداختن به آنها بود و سپس سفر به اعماقِ تاریخ را فراهم کرد تا فروتنی و همبستگی حماسۀ آنها ، دیده شود که خوشبختانه دانشگاه حکیم سبزواری با بزرگداشت هفتصدمین سال سربداران، به این معنا رسیده است و به روی آنها در گشوده است.
 
 – چه مشکلات و دشواری هایی را در راه تدوین و نگارش این کتاب متحمل شدید؟
* نگاشتن تگرگ تاتار به کاشت بذری می مانست که ابتدا باید از مراحل آیش و زمین و شخم و فصل و زمان مناسب خود می گذشت تا به خَلق و رُشد و نموِ خود ، می رسید.کتب تاریخی، مستندات، پیامدها، شخصیت ها همه و همه باید با زمان و سرگذشت سربداران مطابقت می کرد و تداعی گر آن جریان سربلند می شد. بنابراین ، تا قامت صنوبری قهرمانان این کتاب قوام بیابد و شخصیت های آن به شناخت برسند، باید کتابخانه ها و موزه ها و جغرافیای سربداران را زیر پا می گذاشتم و گزینه های لازم را می یافتم. مسیر و پیمایشی که از درون جان و عواطف و اندیشه عبور می کند تا سرانجام به جوهر زندگی برسد و حال با چنین گُسترۀ خروشانی از خَلقِ بدایع و کوشش جان فرسایی که رگ جان می گسلد، مشکلات معیشتی و مایحتاج کار و سفر و کتاب و هزینه های پیش از چاپ، داستانِ بدون شرحی است که ترجیع بند آن ، فرسایش و ظهور عشق است.
 
 -ملاک شما برای انتخاب نام تگرگ تاتار چه چیزی بود؟
* عنوان تگرگ تاتار اشاره به شعر نجم الدین کُبری ، مولف مرصادالعباد دارد که ضمن شرح حملۀ مغول به شهر همدان و توصیف خرابی ها و کشتار و اسیری و شهید کردن بزرگان و اهالی شهر می سراید:
بارید به باغ ما تگرگی وز گلبن ما نماند برگی
که به وضوح منظور از تگرگ ، اشاره به کشتار و تاراجِ قوم تاتار است که حکایت از سردی و یخِ روزگارِ مردم ایران دارد.
 
ویژگی های بارزی از نهضت سربداران که در داستان تگرگ تاتاربه آن پرداخته اید کدام است؟
• نقطه عطف و عالی ترین خصوصیت و گیرایی سربداران همانگونه که اشاره شد زنده زندگی کردن آنهاست.اصالتی که گویی آنها را به تاریخ و اسطوره و تباری سوق می دهد که نقطه روشن باستانی آن، طلیعۀ فلسفی نور و ظلمت است که البته آخرین فیلسوف کلاسیک ما، اسرار سبزواری به آن پرداخته و اشاره به آن دارد. این اصالت و خوشبختی نگاهی است که سربداران می خواهد با آن ، محیط و اطراف خودشان را بشویند و پاک سازی کنند.شمشیر خون فشان مغول و تاراج زندگی آنها، برایشان مفهومی بجز نکبت و پلشتی یا همان ظلمت باستانی نیست. باید آنها قاعده وفا و دوستی و برکت کارشان را به دست آورند تا در سایه آن بتوانند به آزادی و امنیت و آسایش برسند و خاکِ خار پرورِ باران ندیده شان را آباد کنند.
نهضت سربداران هر چه به جلو می آید به توانایی های بیشتری دست پیدا می کند و به جلوه های بیشتری از زندگی می رسد. گویی آنها در آرزوی جها نی بودند که ریشه هایِ گریان نداشت. در نوشتن تگرگ تاتار بارها و بارها دلم از حس رنج و حسِ طراوت حضور آنها و حسِ درد نوشتی که در سایۀ خاطره های آنها پیدا می شد، می گرفت. نیروی معنوی آنها برخاسته از آن همه مردانگی و فداکاری و عشق و دوستی بود و مرا به دست نایافته ها سوق می داد.مایلم که همینجا بگویم که از خودگذشتگی و ایثار آنها معیار شخصیت پردازی در تگرگ تاتار می شد و هریک را فراخور به همین عیاری می سنجید. قهرمان پیشگی، باید از دلِ شهامت و پایداری و وفای به عهد و آرمانی می گذشت که هم ، قومی بود و هم اعتقادی و هم پهلوانی. ببینید، وقتی که پوستینِ آهویِ نمادینِ سربداران قلم می خورد و آراسته و نوشته می شود، مهمترین و اعلا ترین کلامی را که پهلوان عبدالرزاق، رهبر سربداران برای پرچم خود برمی گزیند همانا ” یدالله فوق ایدیهم” است. یعنی بالاترین دست ها دست خداست. مگر نه آنکه این دست همانی ست که قهرمانِ دیگرِ این داستان، یعنی یَل می خواهد با آن به رستگاری برسد. پس جان می کند، شکنجه می بیند خودش را به زمین و آسمان می کوبد تا بارقه ی نصحیت آمیزی بشنود و با آن آرام بگیرد.
 
 حرف آخر خود را برایمان بگویید.
* پایِ عشق خستگی ندارد. این کلامِ موکدِ همیشگی من است . راستش احساس، در من نیرویی است که با آن سعی کرده ام تا با نوشتن تگرگ تاتار به قابلیت هایی برسم که آنچه زیباست، عشق بیافریند. تگرگ تاتار، دردمندی عشقی است که به اندیشه می رسد و کرانه هایی را جستجو می کند که انگار هرگز پایانی ندارد و سهراب سپهری چه خوب آن را به تصویر کشیده است:
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهای درازی در پیش است.
مصاحبه کننده:الهه رامشینی
 

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جاذبه و آدرس webattraction.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com